- ۰ نظر
- يكشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۱
اعوذبالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ
وَالْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ ۖ
وَالطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ
وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ ۚ
أُولَٰئِکَ مُبَرَّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ ۖ
لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ کَرِیمٌ
صدق الله
سوره مبارکه نور، آیه ۲۶
پ.ن:
۱- این آیه ذکر بدیهیات نمیکند؛ بلکه دستور میدهد!
۲- فضای سایبر «مؤنث مجازی» است؛ خیلی دنبال سند و مدرکش نگردید.
بیت:
خوب خوبی را کند جذب این بدان
طیبات و طیبین بر وی بخوان
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
قسم باطل باطلان را میکشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذباند
نوریان مر نوریان را طالباند
شاگردها، مهندسها، کارگرها، روز تعطیل میآمدند خانه یا تلفن میزدند و بابا ساعتها وقت میگذاشت و چیزهایی که توی کلاس و کارگاه و کارخانه نفهمیده بودند یا درمانده بودند و خرابکاری کرده بودند توضیح میداد و تصحیح میکرد و راه میانداخت.
عزیز مدام ناراضی بود از این جلسات مفتکی و کلاسهای خانگی و تلفنهای بیجیره و مواجب. میگفت این مرد یک عمر بیگاری کرده و حالا هیچ دست بر نمیدارد.
خدا بیامرز این اواخر همین ولچرخیها و مفتگوییها را از پسرش هم میدید و حرص میخورد.
*
اینها برای ما که دنیا نداشت.
نیت کردهام از این به بعد ثواب همهش برسد به روح عزیز؛
بلکه جبران آن همه لباس شستن و خانه جارو کردن و مهمانداری را بکند؛
که نمیکند.
معجزهها معمولاً غافلگیرکننده هستند: از لحاظ شکل و از لحاظ زمان.
اگر انتظار معجزهای را میکشی نباید به شکل آن فکر کنی؛ نباید برای آن زمان تعیین کنی. فقط خودش را منتظر باش.
...
و همینطور ناگهان راغب از پلههای کشتی نوح بالا میآید و یکجایی یک جوری کنار اهل ایمان خودش را جا میکند که انگار از روز اول همینجا بوده.
معجزهها همیشه همینطوری هستند.
بسمالله الرحمن الرحیم
وَ أَوْحَیْنا إِلی
مُوسی وَ أَخیهِ
أَنْ تَبَوَّءا لِقَوْمِکُما بِمِصْرَ بُیُوتاً
وَ اجْعَلُوا بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً
وَ أَقیمُوا الصَّلاةَ
وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنینَ
صدق الله العلی العظیم
سوره مبارکه یونس - آیه ۸۷
پ.ن:
خدایا شاهد باش که ما و برادرانمان امروز نیتی خیر و اندیشهای سنجیده را درانداختیم و اول و آخر آن را به خودت سپردیم. حکم آنچه تو فرمایی. از ما تدبیر است و از تو تقدیر.
فروش خانهی پدری
و
عبور هر روزه از کوچههای چهارسالگی
سپهر و تکبیری و جهانی
خانهی رضا و محسن و حامد، محمد و ابوذر، فائز و نیما و مهرداد
دبستان و قنادی و روزنامهفروشی
خیاط پیر و بقال جوان
زوال معنای زندگی در مسیریاب موبایلی
این شکنجهی چهلسالگی
امروز موقع ناهار، از ور رفتن با نام بیمعنا و خندهدار «استانبولی»، با دوقلوها در تاریخ کمی عقب رفتیم و دیدیم اگر امپراطوری عثمانی تجزیه نشده بود «اسلامبولی»، اگر امپراطوری بیزانس سقوط نکرده بود «قسطنطنیهای» و اگر مسلمانان به تصرف شامات نمیاندیشیدند «کنستانتینوپولیسی» در سفره داشتیم.
در آخر وقتی فهمیدیم که چیزی توی بشقابمان داریم اصلاً «استانبولی» نیست و «دمی گوجه» است، به این فکر کردیم که ممکن بود امروز به این غذا «دمی بادنجان» بگوییم.
بعدها طاهره خانم برای عزیز تعریف کرده بود که صبح ۱۴ خرداد با صدای شکستن شیشه خانهش بیدار شده بود.
چند تا جوان رهگذر، متلک گویان، مادر دو شهید را در خانهاش آزرده بودند که خمینی هم رفت و کارتان تمام است.
من خودم آن صبح گرم خرداد ۶۸ را با صف طولانی نانوایی محلهمان به خاطر میآورم که مردم از ترس قحطی و بلوای ایران بدون خمینی، بیرون ریخته بودند و نان ذخیره میکردند.
*
در آن دهه اول که کوره جنگ داغ بود و تربیت دینی در مدرسه و مسجد و جبهه رونقی داشت، هنوز تفالههای طاغوت از سر و روی مردمان شهر من پاک نشده بود.
چه انتظاری دارم که سی سال بعدش، که تربیت را فدای همهی چیزهای دیگر کردهایم، قرتیها و لختیهای بیتربیت، کف خیابان عربده نکشند و موالید تفالههای طاغوت در مدرسه و دانشگاه هرزگی نکنند؟
توی راه برگشت از اهواز، دکتر جاسم پشت تلفن با نوهی چهار سالهش به عربی حرف میزد. داشت میگفت که رفیقم را میبرم «مطار» و بعدش میآیم خانه. دختر کوچولو مادرش عرب است و پدرش فارس. عربی و فارسی را در خانه قاطی یاد گرفته. نفهمید که مطار یعنی چه و جاسم مجبور شد ترجمه کند «فرودگاه» و دخترک فهمید!
توی ذهنم فضای این خانهی دو زبانه را مجسم کردم. بچه بخشی از جهان بیرون را از دریچه تلویزیون به زبان فارسی شناخته و زندگی خانوادگیش را با زبان عربی جلو برده. کمکم مجبور میشود کلمات بیشتری را معادلیابی از یک طرف بکند. برای فارسیها عربی پیدا کند و برای عربیها فارسی.
نمیدانم در ذهن چنین آدمی چه میگذرد. چه دشواریهایی دارد و چه شیرینیهایی. وقتی بزرگ میشود سرعت فکر کردن او با سرعت فکر کردن ما چه فرقی دارد؟
توی ماشین زیاد حرف میزنیم. مخصوصاً وقتی تنها باشیم.
نمیدانم چطور بحث کشید به موضوع تسلسل و معماهای زبانی و بدم نیامد که درک عقلی و استدلالی دختر نه سالهام را بسنجم.
-: «به نظرت اول مرغ بوده یا تخممرغ؟»
اولین بار است که این چیستان را میشنود. کمی بالا و پایین میکند که بفهمد منظورم دقیقاً چیست. بعدش با قاطعیت شگفتانگیزی پاسخ میدهد:
-: «اول مرغ بوده»
-: «چطور؟ آن مرغ از کجا آمده؟»
-: «مرغ از آسمان آمده. -همهی مرغها از آسمان آمدهاند- مرغ پر دارد و میتواند از آسمان روی زمین بنشیند. ولی تخممرغ اگر از آسمان به زمین بیفتد میشکند.»
ضرورتی نداشت که امشب، اینجا باشم. اما حرمت دعوتکننده بیشتر از آن بود که «نه» بیاورم.
توی این شبهای شلوغی، چسبیده به دانشگاه تهران، در لانهی زنبور، تا ده شب حرف میزدند؛ و من عمدتاً شنونده بودم. دلیلی نداشت که چیزی بگویم. هر چند که ظاهرش این بود که من را دعوت کردهاند که حرف بزنم! وقتی میزبان در انتخاب میهمان اشتباه میکند؛ میهمان که نباید خودش را گم کند.
آفت به مزرعهی گندم افتاده و برای درمان سراغ باغبان آمدهاند. باغبان چه بگوید به زارعانی که نیمهعمر کشت و کارشان شش ماه است؟ ما از دو جهان دیگریم.