- ۲ نظر
- سه شنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۲
از هزار و سیصد و هشتاد و دو که برای اولین بار دیدمت -و آن روز سوم راهنمایی بودی-
تا به امروز -که آقای مهندس شریفی هستی-
همهی کارهایت شبیه به هم بوده است: بیقاعده، هیجانزده، شاد.
ساعت هشت صبح شنبه با کارشناس محترم قرار داریم برای ضبط برنامه. حضرت ایشان را یکی از کارشناسان دیگر معرفی کردهاند و فرمودهاند که مطالعات فراوانی در حوزهی تلفن های همراه تصویری دارند و به اپراتورهای مربوطه مشاوره میدهند و چه و چه .
بیرون استودیو چهار کلمه که گپ میزنیم شیرفهم میشوم که آقا پیاده است. با چشم و ابرو به تهیه کننده اشاره میکنم که چه کنیم؟ سری تکان میدهد که یعنی فهمیده منظورم چیست. اما فعلا کاری نمیشود کرد. کارشناس را دعوت کردهایم که بیاید و حالا برای حفظ ظاهر هم که شده باید کار را جلو ببریم.
میرویم داخل و نیم ساعت گفتگو ضبط میکنیم. کارشناس محترم فرق فرهنگ سازی و الزامات فنی را نمیداند و بجای مضرات تلفنهای تصویری از مزاحمتهای پیامکی حرف میزند. آخرش هم به اپراتورها توصیه می کند که کپی شناسنامه برابر با اصل از مشتریان بگیرند. در این حد تعطیلات.
از حالت لب و لوچهی آویزان تهیهکننده از پشت شیشه استودیو میفهمم که از وقتی که تلف کرده متأسف است. گفتگویی که قرار بود دو برنامه بشود در کمتر از نیم ساعت جمع و جور میکنم و خداحافظی میکنیم.
*
نگران پخش شدن این برنامه نباشید. فایلش را توی همان استودیو پاک کردیم. نه خانی آمده؛ نه خانی رفته.
شصت دقیقه فرصت دارم در سکوت، بدون اینکه کسی تعجب کند، بدون اینکه کسی ناراحت شود، و حتی بدون اینکه کسی متوجه شود، نگاهشان کنم.
نگاهم را روی تکتکشان متوقف میکنم؛ تصاویرشان از سال اول را و امسال را توی ذهنم جستجو میکنم؛ تصورم را از هر کدامشان نهایی میکنم؛ زیرش خط میکشم و به خاطر میسپارم.
*
شاید حضور در جلسهی امتحان برای خیلی از معلمها کار ملال آوری باشد، اما آموختهام که ترکیبِ مبارکِ «حضور» و «سکوت» بسیار مغتنم است.
وقتی دو روز پشت سر هم به حرم میآیم و در فاصلهی کمتر از بیست و چهار ساعت دو بار زیارتنامه می خوانم، حس میکنم خیلی آدم خوب و بامعنویتی شدهام.
این قدر ظرفم کوچک است!
سه تا هزارتومانی میگذارم روی پیشخوان بانک و برگهی واریز شهریه را میدهم به دست کارمند پشت باجه. با تعجب نگاهم می کند:
- : «دانشگاه ارزون شده؟!»
*
جمع شهریهی ترم آخرم شده «یک میلیون و سیصد و خردهای هزار تومان». یک میلیون تومان که برای این ترم وام دانشجویی گرفتهام. مبالغی هم از وامهای ترمهای قبل در حسابم مانده بود. لذا عملاً مبلغ پرداختیام برای شهریه «دوهزار و ششصد و هشتاد و پنج تومان» است.
کارمند پشت باجه حق داشت تعجب کند.
یک کیلو و هفتاد گرم شیرینی خامهای خریدم به قیمت یازده هزار و پانصد تومان. با صرف نظر کردن از هفتاد گرم وزن خود جعبهی شیرینی و شمردن تعداد شیرینیهای توی جعبه، قیمت هر یک دانه شیرینی خامهای را چیزی بین هشتصد تا هزار تومان تخمین میزنم.
دوباره تکرار میکنم:
شیرینی خامهای: دانهای هزار تومان.
اندکی در مقولهی سابق الذکر «تشت (طشت) رسوایی» جستجو کردم. در ادبیات فارسی قدمتی لااقل به اندازهی سلمان ساوجی دارد:
عشقم از روی طبق، پرده تقوی برداشت
طبل پنهان چه زنم؟ طشت من از بام افتاد
و البته ابیاتی دیگر از شاعرانی دیگر:
سر بر آرم به جنون جامه به تن چاک زنم
پرده پوشی چه کنم؟ طشت من از بام افتاد
*
طالعِ شهرت رسوائی مجنون بیش است
ورنه طشت من و او٬ هر دو ز یک بام افتاد
در جوانی پاک بودن شیوهی پیغمبریست. حالا اگر آمدیم و نشد و جوان در دامی افتاد و خبط و خطایی مرتکب شد؛ باید راه توبه و بازگشتش باز باشد.
اما دو گروه در این توبه نقش دارند و نقششان مکمل یکدیگر است:
اول اطرافیان و آشنایان فرد که باید تغافل کنند و گذشتهی فرد را به رویش نیاورند و فضایی آرام و مستعد بازگشت برای او فراهم کنند.
دوم خود شخص که باید حواسش باشد پل های پشت سرش را خراب نکند و مراقب باشد وقتی غلط زیادی میکند تشت رسواییاش از بام نیافتد.
*
و این دومی -یعنی تشت رسوایی- به شهادت شاهدان و گواهی گواهان، پاشنهی آشیل و چشم اسفندیار توبهی جوان است که فرمود: ... وَ کَتَمَ وَ عَفَّ ...
پذیرایی از مهمانهای دیشب
حضور به موقع در محل کار
هماهنگی برای شستشوی فرشها
جلسهی دوساعتهی طرح و برنامه
نهایی کردن و ارسال فهرست اصلاحات نهایی پروژهی اداری
هماهنگی رفت و آمد اثاثیه و کارگرها
اتصال خط تلفن منزل
پذیرایی از کارگرها و نظارت بر فعالیت آنها
تراکنشهای مالی
نظافت منزل
بار زدن اثاثیه در ماشین
رانندگی شبانه تا تهران
.
.
اگر خیلی خشک و بیروح به امروزم نگاه کنم چنین یادداشتی را خواهم نوشت.
اما حق آن است که لابه لای اینها باید از محبت همکاران، لطف بی دریغ مهربان همسایه و مثل همیشه معجزهای غیرمنتظره یاد کنم که در دقیقهی نود سر و کلهاش پیدا میشود و در به دوش کشیدن این همه فشار یاورم میشود.
الحمدلله.
امروز فهمیدم که اداره محترم حق بیمه من را تا پایان خرداد ۹۲ واریز کرده. کنجکاو شدم که در این سالها چقدر کار کردهام. سری به سایت تأمین زدم و معلومم شد که از آبان ۱۳۸۳ تا خرداد ۱۳۹۲ مجموعاً ۳۱۲۶ روز حق بیمه رد کردهام که میشود کمی بیشتر از هشت سال و نیم.
یعنی اگر به همین روال ادامه بدهم حدود هفده سال دیگر باید کار کنم تا با ۲۵ سال سابقه بازنشست شوم. با احتساب اینکه الان حدوداً سیسالهام -به شرط حیات- حداقل تا چهل و هفت سالگی باید این مسیر را ادامه بدهم!
*
بازنشسته ی چهل و هفت ساله به درد چه کاری می خورد؟
در میان کلافگی این روزها و مشغولیتها و خستگیها و ... بیستم فروردین میتوانست کمی خاطرات خوش با سیدمرتضی دوست شدن و انس گرفتن را زنده کند که در خبرها آمد:
بخشدار شنبه نیز گفت: در اثر زلزله امروز در شهرستان دشتی به بیش از 90 درصد ساختمانهای شهر شنبه خسارت وارد شده است.
ابراهیم درویشی با اشاره به وضعیت تخریبی زیاد شهر شنبه گفت: به دلیل زلزله 6.1 ریشتری شهر از شرایط عادی خارج شده است و مردم به خیابانها ریختهاند.
وی اظهار داشت: همچنین در اثر این زلزله، بیش از 90 درصد زیرساختهای آب و برق شنبه خسارت دیده و تخریب شده است.
وی بیان کرد: شهر شنبه، 3 هزار نفر جمعیت و 700 خانوار دارد.
در حالی که گویندهی خبر دقیقا نمیدانست شنبه را به فتح شین میخوانند یا به ضم آن؛ من در غروب روز بیستم فروردینماه بیست سال بعد از سیدمرتضی پرت شدم به دو هفته زندگی در انتهای جاده، بخش شنبه؛ و خانهسازی در انتهای دنیا، روستای باغان، که در زمستان ۸۰ زلزله زده بود و در نوروز ۸۱ رفته بودیم برایشان سقفی بسازیم؛ و خاطرات عجیب بیست سالگی و محرم و عاشورا در روستا و تانکر آب و گرمازدگی و جلال و دکتر و مرتضی و خاموت و علیرضا و مهدی و حلقه ی آخر.
حالیام که گفتنی نیست. روحم تب دارد.
عصر روز دوازدهم فروردین نود و دو، سومین اسبابکشیمان در قم از مرحلهی نیمه نهایی عبور کرد و وارد چهارمین خانه در چهار سال اخیر شدیم.
*
اکبرآقای کامیوندار در حین دریافت دستمزدش -قبل از خشک شدن عرقش- آرزو میکند که به زودی صاحبخانه شویم و دفعهی بعدی اسباب را به خانهی خودمان ببرد. با خنده میگویم: «آنوقت که شما بیکار میشوید!» و حاضر جواب میگوید: «خدا روزی رسان است» و اسکناسهای بیزبان را می شمارد.
*
بهتر است از این به بعد نام «واحد قم» را به «واحد قم و حومه» تغییر دهیم. حکمتش را با اولین مراجعه در خواهید یافت.
ساعت هشت صبح آمدهام اداره. در را باز کردهام؛ چراغ اتاق را روشن. نشستهام پشت میز و رایانه را روشن کردهام. کفشم را در آورده ام و دمپایی پوشیدهام. تا ویندوز بالا بیاید ظرف غذا را گذاشتهام توی یخچال آبدارخانه و کاپشنم را روی چوب لباسی آویزان کردهام. تلفن همراه را از جیب کاپشن در آورده ام و روی میز گذاشتهام. انگشتم را روی دکمهی لمسی نمایشگر رایانه کشیدهام و حالا صفحهی ورود ویندوز نمایش داده میشود. نام کاربری و رمز عبور را تایپ کرده و وارد شبکه شدهام.
یک روز تازه
یک ماه تازه
یک سال تازه
و همان کار قدیمی.