- ۰ نظر
- پنجشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۵
صبح علیالطلوع، بیرون دوازهی شرقی دارالخلافه طهران، مستر الکساندر را ملاقات کردم. شب را در مسافرخانهی جلیلهی بلدیه آرمیده بود و اول وقت، قبراق و پا در رکاب، منتظر ما بود. دیلماج آستانه تأخیر داشت و ناچاراً خودم به زبان بی زبانی حالیاش کردم که داخل سرسرا منتظر بماند تا میرزا مهدی خان، درشکهچی سلطنتی، از راه برسد.
صبح آذر طهران بود و سوز خفیفی میآمد. برای مزاح و تفنن گفتم: «کمی سرد است.» گفت: «هوای بهاری خوبی است.» اجنبی از پتل پورت آمده؛ از لابلای برف و یخ؛ معلوم است که هوای دارالخلافه به مزاجش بهاری بیاید.
تتمه:
تا صلات ظهر در خدمت حضرت اشرف، در اطراف و اکناف جادهی شمران و دروازهی یوسفآباد و میدان حسن آباد سیر میکردیم و با تجار و بازرگانان در باب روابط حسنهی دولین متحدین ایران و روس و سایر مراودات حسنهی فیمابین مذاکره مینمودیم.
از نه نه هشتاد و پنج -که شب ولادت امام رضا علیهالسلام بود- تا امروز که نه نه نود و پنج -شب شهادت امام رضا علیهالسلام- است؛ ده سال تمام میگذرد.
از آدمهایی که آن شب در آن مراسم غیرمعمولی حضور داشتند، بعید است کسی این جا را بخواند. مراسم عروسی در یک آپارتمان مسکونی! هیچ چیزش به عروسیهای معمولی شبیه نبود. مجلس زنانه در پارکینگ و مردانه طبقهی سوم. میز و صندلیهایی که به زور در خانهی صد متری چیده بودند و مهمانهایی که چون جا کم بود رفته بودند توی اتاق انباری صاحبخانه روی موکت نشسته بودند. آخرش هم نفهمیدم میز و صندلیها را چه کسی سه طبقه بالا آورد و پایین برد.
مداح غریبهای که با بلندگوی دستی مولودی خواند؛ قاری قرآنی که آواز حافظ میخواند و کاندیدای شورای شهری که آن وسط نطق تبلیغاتی کرد. سالها بعد با آن مداح در قم (!) همکار شدم، آن قاری قرآن استاد حوزه علمیه شد و کاندیدای محترم به جایی نرسید.
من که چیز خاصی نخوردم. اما شام را حسین و محمد (آن موقع که فقط مهندس بودند و عمامه نبسته بودند) پای دیگ توی همان پارکینگ کشیدند توی بشقابها و بچهها دست به دست دادند طبقهی سوم؛ ساختمان آسانسور هم نداشت.
*
ده سال از شروع یک زندگی مشترک گذشته است: هشت بار اسباب کشی کردهایم و حالا چند تا کوچه بالاتر از محل همان عروسی خانه گرفتهایم.
*
مهمترین آدمهای ده سال اخیر زندگیام تقریباً هیچ کدام آن شب به آن مراسم غیرمعمولی دعوت نداشتهاند؛ و این گزاره به تنهایی میتواند نشان دهد که زندگی ده سال اخیرم چقدر با زندگی پیش از آن متفاوت بودهاست.
برادری پیام خصوصی گذاشته برای «یتیمخانهی دوران». چون نظرش برایم محترم است میگویم که شما هم بدانید:
«به نظرم بهتر بود عکسی از سکانسی غیر از این سکانس را انتخاب می کردید.»
این حال خاص مخاطبان خاص صاد را دوست دارم. حالی که به آنها اجازه میدهد همینقدر ساده و صریح و البته خصوصی، نظرشان را دربارهی جزییات نوشتهها و نانوشتهها بیان کنند.
از کرامات مدرسهی ما آن است که در آن مؤلف کتاب سواد رسانهای «تاریخ»، و کارشناس ارشد تاریخ «سواد رسانهای» تدریس میکند.
سر کوچهی جدیدمان پیرایشگاه مردانه است. امروز برای اولین بار امتحانش کردم. مثل همهی دفعههای اولی که در این سالها با پیرایشگری آشنا میشوم، لازم است تا در دقیقهی اول حالیش کنم که جیگولی بازی در نیاورد و مثل آدم و مثل سی سال گذشته موهایم را مدل بچه مثبتی کوتاه کند.
میگویم: «ساده کوتاه کن؛ میخوام برم مدرسه»
حدس میزدم که خواهد خندید و به حساب شوخی میگذارد. کارش را که شروع میکند ادامه میدهم: «جدی گفتم. میخوام برم مدرسه»
*
فردا اول مهر من است.
خروسخوان صبح پنجشنبه -که دیروز باشد- صبحانهی کاری رفتهام فلسطین و ظهر نشده رسیدهام بنگاه و تتمهی پول رهن را دادهام و ناهار خورده و نخورده، سبد خالی و کیسه و روزنامه و گونی و غیره و ذلک را جمع کرده و تنها زدهام به جاده و قبل از قم، یهشت معصومه (س) و دایی و مدافعان حرم و بعدش خود حرم.
توی حرم زمان میایستد. پنج رسیدهام یا شش؟ زیارتی و نمازی و علامه سقلمه میزند که «کاف ها یا عین صاد» و «صاد» را میکشد و بیطاقت میشوم...
از هفت تا یک نیمهشب جمع کردن تخت و کمد و یخچال و تتمه آشپزخانه و طناب پیچی و محکم کاری و اخوی هم میآید چند ساعتی به کمک و آخرین نماز چهار رکعتی قم که نماز عشای این شب جمعه باشد -بعد از نماز و واعدنا- خیس عرق و بیرمق میخوانم و انگار کن که اصلاً نه خانی آمده و نه خانی رفته؛ هفت سال توطن در شهر مقدس دود میشود و میرود به آسمان. آخر نماز که میشود رگبار بیوقتی میگیرد که خیلی زود تمام میشود. اما بوی خاک نمخورده همهجا میپیچد.
قبل از خواب هفده تا جعبهی موزی کتاب را با آسانسور یواشکی میبرم توی انباری پایین که باشد تا روز مبادا.
اکبرآقای راننده گفته شش و نیم صبح میآید و نماز صبح را که میخوانم آرزو میکنم کاش کمی دیرتر بیاید که کمی بخوابم. از هفت و نیم تا نه و نیم بار زدن کامیون طول میکشد. حساب کارگرها را که میرسم، به اندازهی یک پراید خردهریز مانده که جمع میکنم و خانهی خالی را جارو میزنم و چهار قلی میخوانم و آب و برق و گاز و پنجره و در را میبندم و ای خانه با تو وداع میکنم؛ با همهی خوشیها و ناخوشیهایت؛ با همهی زحمتها و رحمتهایت؛ با همهی گرمیها و سردیهایت. به گمانم مرگ هم همینقدر سوزناک باشد.
معلوم است که بیطاقت شدهام. چیزی هم از صبح نخوردهام. هماهنگی بارنامه و بیمهی کامیون و کارگران تهران و به نظرم میرسد که حالا که کمی وقت دارم به ماشین برسم و توقفی کوتاه برای تعویض روغن و فیلتر و غیره و ذلک و دوازده ظهر جمعه هفتم ذیحجه از قم میزنم بیرون. انگار کن که ایام تشریق است و از مکه زدهام بیرون به صحرای عرفات. هفت سال آزگار خوشی و ناخوشی را چهل و پنج کیلومتر گریه میکنم در بیابان قم تهران تا نماز ظهر و پمپ گاز که دل بکنم و رها کنم آنچه بود و آنچه شد و آنچه گذشت را.
دو گذشته که میرسم تهران پیش بچهها و ناهاری میخورم به عوض صبحانه و ده دقیقه کمرم را زمین میگذارم که سه اکبرآقا میرسد آزادگان و دوباره من بدو آهو بدو. محمدم را زحمت دادهام که بیاید پای بار و چه خوب شد که آمد و بالاخره چهار و نیم قیف و قیر جور میشود و رانندهی ترک قمی و کارگر ترک تهرانی دست به دست هم میدهند و تا شش و نیم کار را تمام میکنند.
عصر یک جمعهی دلگیر، من و محمدم، پاهایمان را دراز کردهایم در اتاق خالی و بیخبر از دل هم، آب خنک و بیسکوییت میخوریم و به ریش روزگار میخندیم.
*
رضا تفنگچی -که حالا شده رضا خوشنویس- بعد از سی سال از مشهد برگشته تهران؛ روی بالکن گراند هتل ایستاده و با حسرت و افتخار به شهر خودش نگاه میکند:
-:«تهران! من آمدم: سیسال دیرتر، سیسال پیرتر»
...
یک روز که خیلی دلتان از زمین و زمان گرفته بود؛
یک روز که خیلی روی خاک احساس غربت و بیکسی میکردید؛
یک روز که سینهتان سنگین و چشمتان بارانی بود؛
صد و ده کیلومتر از تهران فاصله بگیرید و نرسیده به قم بروید بهشت معصومه -علیهاسلام-
اگر پنجشنبه عصر باشد که بهتر؛
پاتوق زنها و بچهها و جوانان و نوجوانان هزاره؛
هر یکی در غم همسری یا پدری یا برادری یا رفیقی؛
همه جوان؛ همه غصهدار؛ همه تنها؛ همه آدم.
*
یک روز دستهی سینه زنی ببریم و برایشان عزاداری کنیم. بلکه دلشان وا شد. بلکه دلمان وا شد.
عزیز و غیره و ذلک همه رفتهاند مشهد. از توی اینترنت یک مورد معقول پیدا میکنیم و زنگ میزنم. میگوید تا قبل از یک و نیم اینجا باش. ده دقیقه بیشتر فاصله نیست. دوقلوها را میگذاریم و دو تایی میرویم بنگاه. طبقهی دو و نیم، نورگیر عالی، فضای کافی، تخلیه، بدون پارکینگ و آسانسور، محلهی خوب و آرام، قیمت منصفانه و لب مرز توانایی ما.
در این پایتخت وحشی بیش از نیم میلیون واحد مسکونی به کلی خالی وجود دارد و صدها بنگاهی فرصت طلب و هزاران مستأجر خانه به دوش بینوا. مثل این میماند که دو تاس شش وجهی را بیندازی روی صفحهی مار و پله. هیچ چیزی دست تو نیست. نه شش و یک؛ نه جفت و طاق؛ نه مار و پله. پس هلاک شد آنکه پارو زد.
بعد از ناهار تلفن میکنم و شرایط را به عزیز توضیح میدهم. چه نظری باید بدهد از هزار کیلومتر آن طرفتر؟ هنوز دوقلوها به چرت بعد از ناهار نرفتهاند که جواب استخاره هم «خوب» میآید. قرار میگذاریم با بنگاهی و وکیل صاحبخانه میآید برای تنظیم اجارهنامه. یک ساعت مانده به غروب جمعه بیست و سوم ذیقعده که بیعانه میدهم و کاغذ را امضا میزنم.
*
حالا باید برای اسبابکشی «هشتم» برنامهریزی کنم. یا امام غریب.