مدتی است که متوجه شدهام آن آقای دکتری که قبلاً دربارهاش این خاطره را نوشته بودم، پسری دارد که از سال ۹۰ شاگردم بوده است. انصافاً دانش آموز بدی بود و امروز که کلاهم را که قاضی میکنم میبینم که هیچ در حقش کم نگذاشتم.
«ماه خدا» به سفارش واحد رسانههای نوین رادیو معارف برای تلفن های همراه و تبلتهای اندروید طراحی شده و یک هفته از رونمایی آن میگذرد. نرم افزار «جامع صوتی ماه خدا» شامل بخشهایی از جمله قرآن (ترتیل سی جزء و قطعات منتخب)، ادعیه و مناجات مخصوص ماه رمضان، سخنان کوتاه اخلاقی از علما و اساتید برجسته اخلاق، قطعات آوازی، تک خوانی، تواشیح و همخوانی و قطعات ویژه شهادت امیرالمومنین علیه السلام میباشد. امکان شنیدن آنلاین نغمات و همچنین دانلود بر روی کارت حافظه، گرافیک خوب و رابط کاربری ساده و مناسب و امکان اشتراک گذاری همه اصوات در شبکههای اجتماعی و یا از طریق بلوتوث از جمله قابلیتهای نرم افزار «جامع صوتی ماه خدا» میباشد. از مجموع بیش از ۵۰۰ قطعه صوتی عرضه شده در این برنامه حدود ۲۰۰ قطعه به طور رایگان و ۳۰۰ قطعه با پرداخت درون برنامهای (دو هزار تومان) فعال می شود. جهت دانلود میتوانید از بارکد زیر استفاده نمایید:
در مجموع تجربهی جالب و جدیدی برای ماست. به همهی دوستانم استفاده از آن را توصیه می کنم.
ساعت هشت شب یکشنبه میزنیم به جاده. سه مرد و یک کودک. افطار میرسیم به شهسواران، روستایی در مسیر اراک. افطاری ساده در کنار مسجد جامع روستا. حدود یازده از دور چراغهای شهر بروجرد پیدا میشود. در حال خواب و بیداری پیامکی خوش و بشی میکنیم با آن برادر بروجردیمان و مسیرمان را کج میکنیم به سمت مرکز لرستان. من چرت میزنم و علی رانندگی میکند. ساعت یک و نیم بامداد است که در محلهی قاضیآباد خرمآباد جاگیر میشویم در منزل ابوی آقا مهدی و چند ساعتی میخوابیم تا نماز صبح. ساعت هشت، صبحانهای میزنیم و راه میافتیم به سمت قبرستان صالحین در کرانهی غربی گلال. قبرها در ردیفهای نامنظم، رو به قبله و عمود به قبله، در دامنهی کوه، پله پله، از گذشتههای دور تا امروز. امروز که خاکسپاری پدر تنها فرماندهی من، امین، است. امام جمعهی شهر آمده برای نماز بر جنازه. کارمان تا ده تمام است. گشتی در شهر میزنیم. فلکالافلاک مثل همهی موزههای ایران دوشنبهها تعطیل است. شانس ما! ساختمان قدیمی کنار قلعه را میبینیم و در باغ مصفای آن قدم میزنیم. قبل از ناهار امین میآید منزل ابوی آقا مهدی برای تشکر از ما و یک ساعتی حرف میزنیم و کمی حالش عوض میشود. نماز را به جماعت میخوانیم و امین میرود. سفرهی ناهار پهن میکنند. آقامهدی روزه است و من و علی تنها بر سر سفره مینشینیم. ظهر روز دوم ماه رمضان آمدهایم مهمانی!
بعد از ناهار دو ساعتی میخوابیم و جمع میکنیم که به مجلس ختم برسیم. تا پنج و نیم طول میکشد. خداحافظی میکنیم و ساعت شش میزنیم به جاده. من رانندگی میکنم و دو ساعته تا اراک میآییم. مجید دعوت کرده که افطار به منزلشان برویم. سر اذان میرسیم مسجد محلشان و بعد از نماز مینشینیم بر سفرهی افطار، بی آنکه روزه باشیم. پنج سال است که ازدواج کرده و حالا در خانهی شان باز شده و سه نفر از ده سال پیش پرتاب شدهاند به زندگیاش. بیتعارف و بیتکلف و مهربان. تا یازده شب گفتن و خوردنمان طول میکشد. خداحافظی میکنیم و یک بامداد میرسیم قم. سفری بود در مکان و در زمان و مرخصی زودهنگامی بود از ماه رمضانی که پر ماجرا شروع شده.
ساعت ده شب توی مسجد بالاسر یکی از رفقای دوران دبیرستان را دیدم. چهار پنج سالی بود از هم بیخبر بودیم. خیلی سریع رسیدیم به اصل مطلب. رفته توی کار بیمه و پروژههای عمرانی میگیرد و دنبال نیروی کار مجرب میگشت و پیشنهاد همکاری داشت. گفت درآمدش هم خوب است و ول کن و بیا پیش خودم و ... موقع خداحافظی میخندم و به او اطمینان میدهم که به پیشنهادش فکر نخواهم کرد. گفتم از من نمیتوانی کاسب در بیاوری. اول و آخرش معلم هستم. خودش میدانست. فقط میخواست محبتش را نشان بدهد.
استراتژی «دویدن به سمت درهای بسته» در حال جواب دادن است. حالا من به طور مستقیم با ده - دوازده تا دانشجوی با انگیزه و با سواد و با نشاط قمی که در تهران در بهترین دانشگاهها و بهترین رشتهها تحصیل میکنند ارتباط دارم و عضوی از گروه رفاقت آنها به حساب میآیم. همگی آمادهی یک حرکت قوی و منسجم. امشب جلسهی معارفه با دانشآموزان دوره اول کانون در هیأت برگزار شد. شنبه هم اردوی افتتاحیه است.
در طول سه شب گذشته اتفاق مهمی در زندگیام افتاد. بالاخره بعد از پانزده سال عقل و وقت و امکانات و حوصلهام با هم مطابق آمد و چندین جلد آلبوم عکس دوران کودکی و مدرسه و دانشگاهم را سامان دادم. در هر اسبابکشی با خودم قرار میگذاشتم که این بار حتماً این مجموعه را از
بلاتکلیفی بیرون خواهم آورد. قسمت این بود که حالا این کار را بکنم. * دو تا آلبوم از عکسهای کودکیام که عزیز با وسواس عجیبی پشت نویسی و مرتب کرده بود، زوارش -مثل زوار خیلی چیزهای دیگر- در این سالها در رفته و شیرازهی آلبومها از هم پاشیده و در آستانهی نابودی بود. آلبومهای دوران مدرسه مخصوصاً دو سال پایانی دبیرستان بسیار نامرتب و ناپیوسته بود. عکسهای بعد از مدرسه هم که از پایه ولمعطل بودند و هر کدام در پاکتی و لای دفتری پراکنده. عکس بدون آلبوم مثل مردهی بدون قبر میماند. باید یک جایی بالاخره چالش کرد. * حالا خیالم از خاطرات سرگردان جوانیام راحت شده. همه با همان صمیمیت و سادگی دههی شصت و هفتاد کنار هم آرمیدهاند. فقط حال من مانده که این روزها خیلی تعریفی ندارد. هر بار که چشم روی هم میگذارم بخشی از صدها عکسی که به تازگی مرتبشان کردهام در خیالم به حرکت میافتند. دارم غرق میشوم. * انسان را از نسیان گرفتهاند. جای نگرانی نیست. خودش خوب میشود.
«صاد» یک وبلاگ شخصی و خصوصی است که نویسندهی آن بدون اشاره به نام خود و با علم به اینکه مخاطب خاصش او را در فضای حقیقی میشناسد به نوشتن یادداشتها اقدام میکند. طبیعی است که بسیاری از مطالب منتشر شده در این وبلاگ در ادامهی گفتگوهای حقیقی (و پیامکی) نویسنده و دوستانش بوده و بدون مقدمه و مؤخره و نتیجه گیری و ذکر منابع و غیره منتشر میشود. هر چند که هر گونه استفادهای که مخاطب عام از مطالب صاد بکند موجب خوشحالی
ارواح درگذشتگان این بندهی سراپا تقصیر میگردد، اما نویسنده هیچ تعهدی
مبنی بر این که مطالبش مورد فهم و پذیرش و استفادهی غریبهها قرار بگیرد نداشته و ندارد. میدانم که این صراحت لهجه ممکن است بسیاری از خوانندگان خاموش و غریبهی «صاد» را برنجاند؛ اما اگر غیر از این باشد و من بخواهم رضایت همه را کسب کنم مثل آن است که چاقوی جراحیام را با چاقوی پلاستیکی عوض کرده باشم. معلوم است که این هیچ ارتباطی با بیادبی و بیتربیتی بنده ندارد! بدیهی است که نویسنده و دوستانش همگی مذکر هستند و از این بابت اصلاً احساس خجالت و عقبماندگی نمیکنند. در موضوعاتی مثل سبک زندگی و ازدواج و غیره که جایگاه و تفاوت نقش زن و مرد پر رنگ میشود، طبیعتاً سوءبرداشتها از مطالب «صاد» در میان خوانندگان مؤنت و محترم بیشتر میشود. هر چند که میتوان با کامل نوشتن و پر و بال دادن به نوشتهها جلوی این سوءبرداشتها و کجفهمیها را گرفت، اما در پنج سال گذشته بیش از هزار و صد یادداشت در صاد نوشتهام و اگر روشی غیر از خلاصه نویسی داشتم، این یادداشتها به بیست تا هم نمیرسید.
فکر کن افتادی از دماغ یه فیل / یه بلیط دوسره داری برای برزیل
اتفاق جالبی در فضای صنعت سرگرمیسازی ایران افتاده است: سهولت تولید و نشر محصولات رسانهای، ورود نسل جدید و جوان تولیدکنندگان محصولات رسانهای که آموزش دیده و خلاق هستند، ایجاد تمرکز در توجه به وقایع و اتفاقات سرگرمکننده با گسترش شبکههای ارتباطی و اطلاعاتی، گسترش اختیاراً اجباری رسانهی همگانی تلویزیون رسمی و وابستگی ۹۰ درصدی مخاطب ایرانی به تماشای تلویزیون ملی، سرگرمیخواهی و تفریح طلبی مخاطب و دهها زمینهی دیگر مثل تهاجم فرهنگی، تفالههای طاغوت، اسلام التقاطی جمهوری اسلامی، ضرورت همبستگی ملی، جذب حداکثری، دین تلویزیونی، سکولاریسم خوشحال، ممیزی اداری و ... دست به دست هم دادهاند تا شاهد امواج خروشانی از تولیدات رسانهای با کیفیت فنی و بیمحتوای تمدنی باشیم.
می دونم اونی که تو جیبت نیست دلاره / فکر کن فکرکردن که عیب نداره
عادت ندارم از کنار ستارههای این بازار پرهیاهوی وطنم بیتفاوت عبور کنم. آثاری که تولیدکنندگان رندی دارد که خطوط قرمز رسانهی ملی را میشناسند، رگ خواب مخاطب را در دست دارند، بر فن و ابزار رسانهای خود تسلط دارند، موقعیتشناس و ابنالوقت هستند و زد و بندهای لازم و کافی را با حلقههای مافیایی رسانهی ایران انجام دادهاند.
با شوت هاشم قهرمان می شیم / آخه ما همه از نسل آرشیم
دربارهی این اثر خاص، به همهی اینها باید استعاره های اجتماعی پنهان در شعر روان و پر کنایهاش را افزود و تولیدکنندگانش را جدی گرفت:
ایران شادی رو تو دلا می کاره / فکر کن فکر کردن که عیب نداره
پ.ن ۱: دنبال شعر کامل این اثر بودم. به نظرتان کجا پیدایش کردم؟ دوباره میپرسم: به نظرتان تولیدکنندگانش آن را به طور رسمی در کجا منتشر کردهاند؟ یوتیوب؟ آپارات؟ سایت رسانه ملی؟ سایت شخصیشان؟ شبکههای اجتماعی؟ اشتباه است. (پاسخ صحیح) پ.ن ۲: انصافاً تحلیل حال و هوا و فضای این شعر برای توصیف، ترسیم، تبیین و تحلیل فرهنگ عامهی مردم ایران در ابتدای دهه ۹۰ کاملاً کافی است.
برخورداری از غذا، اسنک و نوشیدنی خوب و خوش طعم یک نیاز مهم و انکارناپذیر است. ما در صنایع غذایی دینا با آگاهی از همین اصل، شعار «طعم خوش لحظه ها» را سرلوحۀ فعالیت های خود قرار داده و عزم آن داریم که در حال و آینده، به شکلی شایسته پاسخگوی این میل انسان ها باشیم.
هشت سال پیش که سر حال تر بودم، این یادداشت عصبانی را دربارهی تاریخ جام جهانی نوشتم.
هشت سال گذشتهاست و هیچ چیزی عوض نشده. در همین سال ۲۰۱۴ بوکو حرام در «نیجریه» دختران دانش آموز را به جرم تحصیل گروگان میگیرد و به عنوان برده میفروشد و هنوز چند سال یک بار در «بوسنی» گورهای دسته جمعی از جنایات صربها پیدا میشود. من با این مستضعفان مفلوک همکیش چه خصومتی دارم مگر؟ آرژانتین را نمیدانم. اما وقتی سی و پنج درصد مردم برزیل بخاطر فقر نمیتوانند بازیهای جام جهانی را تماشا کنند؛ یوزپلنگان ایرانی، شاهزادههای پارسی یا هر جماعت دلقک دیگری چطور میتوانند من را شاد کنند؟ من چطور میتوانم چشم بر روی خباثت امپراطوری زر و زور و تزویر ببندم و مانند مطربان و مجلسآرایان هموطنم قند توی دلم آب کنم که فلان بردهی آرژانتینی که خیلی گران و تمیز است به ما بار عام داده و میتوانیم با او عکس یادگاری بگیریم و در قاب خاطرات جام جهانی برای نسلهای دیگر با افتخار میراث بگذاریم.
به خدا جهنم داغ است.
* پ.ن: سید پیامک فرستاده: به طور خیلی خیلی اتفاقی دوباره جام جهانی و دوباره جنگی دیگر! داعش الانبار را از عرق جدا کرد. آیتالله سیستانی فتوای جهاد داد.
صبح آفتاب نزده، سه تا حسین نشستهایم دور یک میز، سوهان و چای میخوریم و دربارهی افتضاحی که البته در ارتکاب آن حسین دیگری هم دخیل بوده حرف میزنیم. همیشه که نباید دستورجلسه شاد و مفرح باشد. بعضی وقتها هم باید با شرمندگی و خجالت دربارهی نقشههای نقش بر آب شده و طرحهای شکستخورده گزارش بدهیم و توبیخ بشویم. * بعد از نماز ظهر، سه تا رفیق قدیمی نشستهایم دور یک میز تاریخی و دیزی میخوریم و دربارهی آخرالزمان و نشانههای ظهور حرف میزنیم. در ادامه هم کارمان به ولو شدن روی مبل و چای بهلیمو و شربت نعنا میکشد و الزامات کار فرهنگی رسانهای و غیره. * بین این دو واقعه اما، زیر سایهی درختان، در آن نا امامزادهی مهجور، کار مهمتری دارم.
آخر جلسه، رندانه، میگویم: «خیلی دوست داشتم یک بار دیگر شما را ببینم که الحمدلله امروز توفیق شد.» مانده است که چه بگوید. اصلاً یادش نمیآید دفعهی قبلی کی بوده. سریع شروع می کند در ذهن جوانش دنبال زمانها و مکانهایی میگردد که ممکن است در آنها به من برخورده باشد. یقین دارم که به نتیجهای نمیرسد. * تا خانه نان خشک جو میخورم و به کوچکی دنیا میخندم.
بیست و چند نفر مرد و زن و بچه، از پای کوه خضر نبی (علیهالسلام)، پای پیاده راه افتادیم به سمت جمکران. از هفت تا هشت و نیم که صدای مؤذن از گلدستهها بلند شود، از کنار جاده، در خاکی و آسفالت، راه رفتیم و حرف زدیم و شعر خواندیم و با بچهها بازی کردیم. نماز و توسلی در مسجد و بعد در حیاط بزرگ و خلوت جمکران بساط پهن کردیم و چیزی خوردیم.