بعد از سه ماه بالاخره امروز نوشتم.
# کانون
- ۰ نظر
- پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
به همان سادگی و راحتی که یکی تعارف زد و من هم پذیرفتم و شد آنچه شد و مقیم قم شدم؛ من هم به یکی از دوستان بزرگ و بزرگوار تعارف زدم و کمکم دارد میشود که بشود آنچه خواهد شد.
امروز از این طرف به آن طرف شهر به دنبال شغل و مسکن و مدرسهی بچههایش دوید و دویدم؛ و دیدم که به چه آسانی درهای بسته در مقابلش باز میشود و من هم به همراه او -به لطف همراهی او- از آن درهای بسته عبور میکنم.
خدایتان نصیب گرداند.
شهریور ۸۶ فیلمبرداری مصاحبهها به پایان رسیده و تا حالا در مرحلهی تدوین است.
دیروز بالاخره بعد از شش ماه که قرار بود با سید دربارهی فیلمنامه مستند صحبت کنیم جلسهای نصفه و نیمه داشتیم و قرار شد دو هفته دیگر طرح اولیه فیلمنامه را بحث کنیم.
با این سرعت پیشرفت احتمالاً تدوین تا شهریور ۹۶ ادامه خواهد داشت.
امروز صبح علی الطلوع بعد از یک سال و پنج ماه توفیق زیارت قبلهی تهران، حرم نورانی عبدالعظیم حسنی و حمزه بن موسی الکاظم علیهم السلام به اتفاق جمع صمیمی دوستان نصیبم شد. ساعتی بعد از غروب هم دوباره به اتفاق خانواده راهی شهر ری شدیم و بچهها را برای اولین بار به زیارت این حرم بردیم و تا پاسی از شب مجاور مقام شاه عبدالعظیم بودیم.
در این طلبیدن دوقلو در آخرین روز ماه رجب حتماً حکمتی هست.
تابستان ۸۳ دومین دورهی کارآموزیام را با مشقت و درد فراوان در انبار یک کارگاه صنعتی در حومهی تهران گذراندم و نمرهی خوبی هم نگرفتم. ماجرای مفصلی دارد که بماند.
حالا ده سال بعد از آن ماجرا دوباره سر و کلهی کارآموزی در زندگیام پیدا شدهاست. با این تفاوت که برایم دو تا کارورز آوردهاند: دو تا دانشجوی تر و تمیز ترم پایانی کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی که باید یک ماه پیش من کارورزی کنند!
برای روز اول بهشان مشق دادم بروند خانه بنویسند ببینم چه کارهاند. این هم بازی جدیدی است.
روزگار است اینکه گه عزت دهد گه خار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچهها بسیار دارد
برای بالا کشیدن یک چهارپایهی بیست کیلویی کولر (۱۵۰*۹۰*۹۰ سانتیمتر) تا بالکن طبقهی پنجم ساختمان، مهمتر از بیست متر طناب که در فاصلههای یک متری گره خورده باشد و دو نفر آدم قلچماق که بتوانند طناب را بکشند، به یک قطعه مقوا نیاز دارید که لبهی بالکن قرار دهید تا طناب ساییده نشود و تحت فشار، راحت سر بخورد. وگرنه ممکن است طناب پاره شود و شما از یک طرف روی زمین ولو شوید و چهارپایه با سقوط از طبقهی سوم با صدای دل انگیزی روی زمین خرد شود.
از دریچهی ادب فارسی «دامادیِ فرهاد» به اندازهی لازم و کافی متناقضنما و شیطنت آمیز است و نیازی به شرح و تفصیل و تحشیه ندارد. اضافه بفرمایید که شنبه شب باشد و تهران و بنده هم بنده زاده را زیر بغل بزنم و شرفیاب شوم جهت عرض تبریک و شادباش.
محاسبه بفرمایید میزان تعجب و تحیّر دوستان را و اندازهی بهجت و سرور آقا مصطفی را.
تصویر موجود هم اثر طبع میرزا امیرحسین خان عکاس باشی، ملتزم رکاب همایونی و از ارادتمندان درگاه است.
آخرین جلسه از دومین سالی که برای بچههای سوم دبیرستان «تاریخ معاصر ایران» تدریس کردم سپری شد.
امسال ضمیمهای سه درسی با عنوان بیداری اسلامی به کتاب تاریخ اضافه کردهاند که حجم کار را به بیست و هشت درس افزایش داده است. جالبتر این که یک سال تحصیلی حتی بدون احتساب تعطیلیهای تقویمی مناسبتی به زور بیست و پنج جلسه میشود و معلوم نیست معلم بیچاره و دانشآموزان بیچارهتر چطور قرار است در این زمان فشرده با کتاب تاریخ معاصر ایران (که تنها سرفصل تاریخی بچههای ریاضی و تجربی در دبیرستان است) کنار بیایند! بعلاوه اینکه دو درس از سه درس ضمیمه اصلاً محتوا و رویکرد تاریخی ندارد و صرفاً به نقل اتفاقات رخ داده در چهار سال گذشته در کشورهای اسلامی میپردازد که حتماً نمیتوان به آن نام تاریخ داد.
*
از کلاس امسال راضی نیستم. در بیست و یکی دو جلسهای که داشتیم، نشد که خیلی فیلم و تصویر و کتاب به بچهها نشان بدهم و عمدهی وقتمان به نقل و تحلیل شفاهی مباحث کتاب گذشت.