پنجرهای به بخشی از جهان حقیقی.
نباید یادمان برود که از این پنجره نمیتوان همهی حقیقت را دید؛
و هر آنچه از این پنجره میبینیم لزوماً مطابق با حقیقت نیست.
متأسفانه یادمان میرود.
فذکر ان نفعت الذکری.
# رسانه
- ۰ نظر
- سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۱
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید پرسیدند: «آیا زمستان سختی داریم؟»
رییس جوان قبیله که تجربه نداشت، جواب داد: «برای احتیاط هیزم جمع کنید»
بعدش رییس زنگ زد به هواشناسی و پرسید: «آقا امسال زمستان سردی در پیش داریم؟»
هواشناسی گفت: «اینطور به نظر میاد.»
رییس به مردان قبیله دستور داد هیزم بیشتری جمع کنند.
بعدش برای اینکه مطمئن بشود، دوباره زنگ میزند به هواشناسی و میپرسد: «شما نظر قبلیتان را تایید میکنید؟»
هواشناسی میگوید: «صددرصد»
رییس دستور میدهد همه برای جمع کردن هیزم همه توانشان را بگذارند.
بعد از مدتی دوباره زنگ میزند به هواشناسی و میپرسد: «آقا شما مطمئنید امسال زمستان خیلی سرد است؟»
هواشناسی میگوید: «بگذار اینجوری بگویم: سردترین زمستان دوران معاصر»
رییس میپرسد: «شما از کجا میدانی؟»
هواشناسی جواب میدهد: «چون سرخپوستها دیوانهوار دارند هیزم جمع میکنند.»
هر بار که این داستان عبرتآموز را میخوانم، یاد حال و روز فعالان رسانهای خودمان میافتم که بخشی از واقعیت را برای استفادهی عوام انتخاب و بزرگنمایی میکنند. بعد خودشان به تماشای همان واقعیت بزرگنماییشده از رسانهها مینشینند و باورشان میشود که این همهی واقعیت است. غافل از آنکه یک فعال رسانهای باید منابع موثقی برای کسب اطلاعات داشته باشد. موثقتر از آنچه خودش و امثال خودش در رسانهها منتشر میکنند.
هفدهم اردیبهشت بود: یک سفر خستهکننده، دو جلسهی موفقیتآمیز، روال عادی زندگی.
*
میخواستم امروز در تجلیل از مقام آدمیزاد بنویسم. فهرست بلندبالای آدمهایی که با آنها سر و کار دارم و نمیتوانم ازشان تقدیر کنم آماده کرده بودم. زیاد بودند؛ خیلی زیاد. نشد که بنویسم.
این را به فال نیک بگیرم یا بد؟
*
[...]
یک چیز تلخی نوشته بودم که پاک کردم.
بماند.
در این روزهای شلوغ
نیمهشبی
در ارتفاعات مجاور
ناگهان -بیمقدمه-
وارد زندگی من میشوی.
-نه اینکه قبلاً نبودهای؛ قبلاً اینهمه پر رنگ نبودهای-
بیآنکه پرسیده باشم حرف میزنی؛
بیآنکه خواسته باشم اعتماد میکنی؛
و همهی سفرهی دلت را پهن میکنی جلوی آدمی که معلوم نیست جقدر میتواند کمکت کند.
*
زندگی من
در این سالها
پر از آدمهایی بوده
که به من اعتماد داشتهاند
و از دست من کاری برایشان بر نیامده.
*
توکل کن همسایه،
دعایت میکنم.
...
اما این که فیلم [قلادههای طلا] حکومتی است یا نه، ما هیچ وقت پُز اپوزیسیون نداده و نگفتهایم که داریم برای «بیبیسی» فیلم میسازیم و یا فارغ از مسائل کشور هستیم. ما بسیجی هستیم و به بسیجی بودن هم افتخار میکنیم و هیچ چیز برایمان در این دنیا لذتبخشتر از این نیست که روح شهدا، [و] امام از ما راضی باشد. بقیه دنیا کشکِ کشکِ کشکِ کشک است. بگذار هر کس، هر چه میخواهد بگوید...
فرصت دیدن «قلادههای طلا» در یک سینمای خوب را از دست ندهید.
الف) چون موضوع و پیامی سیاسی دارد.
ب) چون عکسالعمل گروههای سیاسی موافق و مخالف را برانگیخته است.
ج) چون سازندگان فیلم آدمهای غیرسیاسی نیستند.
د) چون برای اولین بار در تاریخ، صدا و تصویر رهبر انقلاب را در سینما پخش میکند.
فرصت دیدن «قلادههای طلا» در یک سینمای خوب را از دست ندهید.
«سهشنبه» شانزدهم اسفندماه یکهزار و سیصد و هشتاد و چهار هجری شمسی، بعد از نماز ظهر، به اتفاق اعضای خانواده از تهران به سمت قم حرکت کردیم. روی هم پنج تا ماشین بودیم و احتمالاً بیست و چند نفر زن و مرد.
مثل چنین ساعتی -حدود چهار بعدازظهر- به قم رسیدیم و در یکی از محلههای حاشیهای شهر به خانهی یکی از علما وارد شدیم. آقایان در صدر مجلس و خانمها کمی پایینتر نشستند و «عروس» چادر عوض کرد.
خواندن خطبه و چند جملهای نصیحت و خوش و بش و گرداندن یک ظرف شیرینی، همهی مراسم عقد را تشکیل میداد. بعد «عروس» و «داماد» با پدر و مادرشان چندتایی عکس گرفتند و راهی حرم شدیم. پس از نماز مغرب هم به اتفاق میهمانان در یکی از رستورانهای مرکز شهر شامی خوردیم و به تهران برگشتیم.
در راهِ برگشت، شب، برای اولین بار توی جادهی قم-تهران رانندگی کردم؛ در ماشینی که محارم تازهای در آن داشتم.
*
فاضل نظری تازه سروده بود: «مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد ...» که من کل غزل را قاب گرفتم به دیوار خانهیمان: «... از جادهی سهشنبه شب قم شروع شد» و مدتها طول کشید تا خانوادهی عروس باورشان شد که این شعر را دامادشان نسرودهاست!
*
آن روزها لحظهای تصور نمیکردم که وقتی بار دیگر شانزدهم اسفندماه «سهشنبه» باشد، در همان محلهی حاشیهای شهر قم، همسایهی دیوار به دیوار همان خانهای باشم که خطبهی عقدمان در آن جاری شد.
«تقدیر» حرفهای ناگفتهی زیادی برای انسان دارد.