امروز را از جمیع صاحبکارانم مرخصی گرفتهام؛ ماندهام خانه که کابینتهای آشیزخانه عزیز را رنگ بزنم.
بالای نردبان فرصت خوبی است برای فکر کردن. نقاشی کردن خستگی آرامشبخشی دارد.
# زندگی
- ۱ نظر
- شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۴
امروز را از جمیع صاحبکارانم مرخصی گرفتهام؛ ماندهام خانه که کابینتهای آشیزخانه عزیز را رنگ بزنم.
بالای نردبان فرصت خوبی است برای فکر کردن. نقاشی کردن خستگی آرامشبخشی دارد.
طرف تلفن میکند به خانه -از این خانمهای بازاریابی که برای کتاب و سیمکارت و کپسول آتشنشانی خودشان را به زحمت میاندازند- عزیز گوشی را برداشته و خیلی خونسرد و آهسته میگوید: «ببخشید خانم، من اینجا کار میکنم!» طرف هم کلی شرمنده میشود و مباحث شیرین بازاریابیاش را قطع میکند.
عزیز اصلاً دروغ هم نگفته. واقعاً توی خانه خیلی کار میکند.
و هفت ساله بودم؛
و تابستان گرمی بود؛
و مادر، پسرک بیمارش را کشان کشان در کوچههای خاکی و کوهستانی روستا، لابلای زنان سوگوار بالا میبرد.
پشتبامها پر از بچهها و زنها؛ و دود اسپند و کندر در هوا.
از مسجد «پایین محله» تا حسینیهی «بالا محله» جماعت به دنبال آن اسبِ سفید، نوحهخوان و مویهکنان، و مادر ضجهزنان...
*
من شفا گرفتهی آبِ دهانِ اسبِ ذوالجناحِ تعزیهی شامِ غریبانِ روستایم.
من زنده ماندهام که روایت کنم تو را...
دو هفته پیش به بهانهی بردن دو تا دبهی رب گوجه فرنگی تا یوسف آباد و امشب به بهانهی بردن یک قابلمه سوپ مرغ تا پرند فرستادم.
بهانههای کوچک برای کارهای بزرگ.
ساعت ده شب فرستاد دنبالم.
از یازده تا نیمههای شب، بستنی خوردیم و به حال من گریه کرد.
[...]
[...]
[...]
در دایرهالمعارفهای عمومی این توضیحات را دربارهی انگل پیدا میکنی:
اَنگَل به گیاه یا حیوانی که بر روی یا داخل بدن موجود زنده دیگری زندگی نموده و از این زندگی فایده میبرد و یا تغذیه میکند، گفته میشود.
زندگی انگلی عبارتست از یکی از اشکال همزیستی فیزیولوژیکی بین دو حیوان از دو جنس مختلف که یکی از آنها (انگل) معمولاً کوچکتر و ضعیفتر بوده و در سطح یا داخل بدن جنس قویتر (میزبان) زندگی و تغذیه میکند و در بدن او ایجاد اختلال مینماید. این همزیستی ممکن است دایم یا موقت باشد.
به عزیز که صبح اعتراض میکند که «پسر! زبان روزه خودت را کجا میکشانی صبح تا شب؟ یک روز آمدی تهران، استراحت کن» نمیتوانم بگویم. اما اینجا میشود گفت که اگر این #پنجشنبهها نباشد، در برایند زندگیام فرقی با یک انگل ندارم.
روزهایی مثل این مجبورم میکند که بیاتکا به هیچ نهاد بالادستی (غیر از سازمان بوستانها و فضای سبز شهرداری تهران که تازه همان هم موتور فوارهاش داغ میکند ظهر تابستان) و بیهمکاری هیچ موجود زندهای (غیر از همین درختانی که مدام جای سایهشان عوض میشود) برای دیگران -احتمالاً- مفید باشم.
*
با تشکر از محمدحسن، آقا مهدی، محمدمهدی، حسین و پویا که یازده ساعت کار مفید امروزم را مدیون آنها هستم.
تنها «ما ییییی» باقی مانده را انداختیم توی یک ظرف پلاستیکی در دار و با زحمت آوردیم تهران که تعطیلات را بلکه زنده بماند.
توی خانهی عزیز هم که به طریق اولی هفت سین و تنگ ماهی پیدا نمیشود. یک گلدان بزرگ گل خشک بالای کمد بود که عزیز آورد و گلهایش را -که چند سالی مانده بود- دور ریختیم و تمیز شستیم و تا نیمه آب کردیم. فروشنده گفته بود که آب را بگذارید که کلرش برود. گلدان نیمه پر را رها کرده بودیم که آبش آمادهی شنای «ما ییییی» شود که صدای گنگی برخاست: صدایی شبیه ترک خوردن و شکستن و فرو ریختن. گلدان نحیف گل خشک، طاقت وزن آب را نیاورده بود -شاید هم ترکی از قبل داشته- قبل از آنکه کار از کار بگذرد با هر زحمتی بود گلدان ترک خورده را از اتاق به حمام بردیم و فرشها و میز را نجات دادیم.
«ما یییی» هم در همان ظرف پلاستیکی تا صبح بیشتر دوام نیاورد.
صیاد بی روزی، در دجله نگیرد و ماهی بی اجل، بر خشک نمیرد.
عزیز میگفت که ماهی آمده بود که گلها و گلدان مرا ببرد.
عزیز خیلی جدی میگفت:
«کرهایها بخاطر ما یه شهرک سینمایی ساختهاند. سی چهل تا بازیگر هم استخدام کردهاند. بیمهشان هم کردهاند. هر روز صبح لباس کارشان را از خانه میپوشند و میآیند سر کار؛ گریم میشوند و میروند جلوی دوربین.
یک قصه هم بیشتر ندارند: یک دختر آشپز یا نقاش یا پرستار یا نوازنده یا خدمتکار هست که شاهزاده یا امپراطور یا پسر وزیر یا پسر وکیل اتفاقی توی قصر میبیند و میخواهند ازدواج کنند و اشراف توطئه میچینند و موفق نمیشوند و ...
هشتاد نود قسمت که بازی میکنند خسته میشوند و داستان را تمام میکنند و از فردا صبحش لباسهایشان را با هم عوض میکنند و دوباره از اول همان قصه را بازی میکنند.»
*
کلاً مگر زندگی همین نیست؟
آدمی که در صحت و سلامت، با میل و رغبت برای مادرش کار نکنند، لاجرم در بیماری و عسرت، با زجر و زحمت برای مادر زنش کار خواهد کرد.
از پلههای نردبان بالا رفتم و به زحمت خودم را کشاندم روی تیغهی باریک دیوار حیاط. دستم را دراز کردم و شاخههای خشک پیچیده به دور سیمهای برق را شکستم و پایین انداختم. بعد طنابی به لولهی گاز روی دیوار حیاط همسایه بستم و نشستم لبهی دیوار و با پایم شاخههای رهای اقاقیا را بالا کشیدم و به طناب پیچاندم.
*
بعد از مدت ها بالاخره یک کار حسابی برای عزیز کردم.
در روزهای بیماری اخیر، به همه چیز فکر کرده بودم غیر از اینکه واگیر این درد لعنتی به عزیز هم سرایت کند.
بیماران را، عام و خاص، دعا کنید لطفاً.
این تصویر را باید خیلی قبلترها منتشر میکردم.
مربوط میشود به یکی از نوشتههای قدیمی: «مادرشوهر»