صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۴۰ مطلب با موضوع «پریشان» ثبت شده است

صبح اول وقت رفته‌ام سر کلاس، غلط دیکته‌ای های بچه‌های چهارده پانزده ساله را گرفته‌ام؛ انگار کن که هشتاد و چهار باشد...
سر ظهر، آقا محمدجواد نشسته روبرویم، سررسیدش را جلویم ورق می زند؛ انگار کن که محمدم باشد؛ انگار کن که هشتاد و هفت باشد...
بعدازظهر توی اتاق پرورشی، روضه‌ی مستندسازی تاریخ شفاهی شهدا می‌خوانم برای تازه فارغلان، انگار کن که هشتاد و نه باشد...
قبل از غروب، زیر انداز پهن می‌کنیم توی پارک و حرف از کار داوطلبانه و مستقل برای شهدا می‌زنیم؛ انگار کن که محمد باشد و حسین باشد؛ انگار کن که هشتاد و سه باشد...
بعد از غروب آقا مهدی قرار دورهمی جمعه را قطعی می‌کند؛ انگار کن که نود باشد؛ نود و دو باشد؛ نود و سه باشد...
حالا آمده‌ام خانه، پیش عزیز، وبلاگ می‌نویسم؛ انگار کن که هشتاد و دو باشد...
:
انگار کن که در دَوَران دایره وار تاریخ خودم گیر کرده‌ام
:
یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود
:
پنجشنبه‌ها... آی... پنجشنبه‌ها

# پنجشنبه‌ها

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۵
  • :: پریشان

من (هفت صبح):
از صحن امام‌زاده سیدحمزه در باز کرده‌اند به باغ توتی؛ البته نه باغی مانده و نه توتی: ستون کاشته‌اند و سقف روییده است.
با مصطفی نشسته‌ایم روی فرش درگاه و دعا می‌خوانیم.
سلام

تو (یک روز بعد):
تاسوعای بی تو
عاشورای بی تو
بی او
بی ما
...

# برادر

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۵
  • :: پریشان
  • :: پیامک

خروس‌خوان صبح پنجشنبه -که دیروز باشد- صبحانه‌ی کاری رفته‌ام فلسطین و ظهر نشده رسیده‌ام بنگاه و تتمه‌ی پول رهن را داده‌ام و ناهار خورده و نخورده، سبد خالی و کیسه و روزنامه و گونی و غیره و ذلک را جمع کرده و تنها زده‌ام به جاده و قبل از قم، یهشت معصومه (س) و دایی و مدافعان حرم و بعدش خود حرم.
توی حرم زمان می‌ایستد. پنج رسیده‌ام یا شش؟ زیارتی و نمازی و علامه سقلمه می‌زند که «کاف ها یا عین صاد» و «صاد» را می‌کشد و بی‌طاقت می‌شوم...
از هفت تا یک نیمه‌شب جمع کردن تخت و کمد و یخچال و تتمه آشپزخانه و طناب پیچی و محکم ‌کاری و اخوی هم می‌آید چند ساعتی به کمک و آخرین نماز چهار رکعتی قم که نماز عشای این شب جمعه باشد -بعد از نماز و واعدنا- خیس عرق و بی‌رمق می‌خوانم و انگار کن که اصلاً نه خانی آمده و نه خانی رفته؛ هفت سال توطن در شهر مقدس دود می‌شود و می‌رود به آسمان. آخر نماز که می‌شود رگبار بی‌وقتی می‌گیرد که خیلی زود تمام می‌شود. اما بوی خاک نم‌خورده همه‌جا می‌پیچد.
قبل از خواب هفده تا جعبه‌ی موزی کتاب را با آسانسور یواشکی می‌برم توی انباری پایین که باشد تا روز مبادا.
اکبرآقای راننده گفته شش و نیم صبح می‌آید و نماز صبح را که می‌خوانم آرزو می‌کنم کاش کمی دیرتر بیاید که کمی بخوابم. از هفت و نیم تا نه و نیم بار زدن کامیون طول می‌کشد. حساب کارگرها را که می‌رسم، به اندازه‌ی یک پراید خرده‌ریز مانده که جمع می‌کنم و خانه‌ی خالی را جارو می‌زنم و چهار قلی می‌خوانم و آب و برق و گاز و پنجره و در را می‌بندم و ای خانه با تو وداع می‌کنم؛ با همه‌ی خوشی‌ها و ناخوشی‌هایت؛ با همه‌ی زحمت‌ها و رحمت‌هایت؛ با همه‌ی گرمی‌ها و سردی‌هایت. به گمانم مرگ هم همین‌قدر سوزناک باشد.
معلوم است که بی‌طاقت شده‌ام. چیزی هم از صبح نخورده‌ام. هماهنگی بارنامه و بیمه‌ی کامیون و کارگران تهران و به نظرم می‌رسد که حالا که کمی وقت دارم به ماشین برسم و توقفی کوتاه برای تعویض روغن و فیلتر و غیره و ذلک و دوازده ظهر جمعه هفتم ذیحجه از قم می‌زنم بیرون. انگار کن که ایام تشریق است و از مکه زده‌ام بیرون به صحرای عرفات. هفت سال آزگار خوشی و ناخوشی را چهل و پنج کیلومتر گریه می‌کنم در بیابان قم تهران تا نماز ظهر و پمپ گاز که دل بکنم و رها کنم آن‌چه بود و آن‌چه شد و آن‌چه گذشت را.
دو گذشته که می‌رسم تهران پیش بچه‌ها و ناهاری می‌خورم به عوض صبحانه و ده دقیقه کمرم را زمین می‌گذارم که سه اکبرآقا می‌رسد آزادگان و دوباره من بدو آهو بدو. محمدم را زحمت داده‌ام که بیاید پای بار و چه خوب شد که آمد و بالاخره چهار و نیم قیف و قیر جور می‌شود و راننده‌ی ترک قمی و کارگر ترک تهرانی دست به دست هم می‌دهند و تا شش و نیم کار را تمام می‌کنند.
عصر یک جمعه‌ی دلگیر، من و محمدم، پاهایمان را دراز کرده‌ایم در اتاق خالی و بی‌خبر از دل هم، آب خنک و بیسکوییت می‌خوریم و به ریش روزگار می‌خندیم.
*
رضا تفنگچی -که حالا شده رضا خوشنویس- بعد از سی سال از مشهد برگشته تهران؛ روی بالکن گراند هتل ایستاده و با حسرت و افتخار به شهر خودش نگاه می‌کند:
-:«تهران! من آمدم: سی‌سال دیرتر، سی‌سال پیرتر»
...

# تهران

# قم

# محمدم

# مسکن

# هجرت

# هزاردستان

# واحد قم + حومه

  • ۱ نظر
  • جمعه ۱۹ شهریور ۱۳۹۵
  • :: بداهه
  • :: پریشان

اعیاد شعبانیه؛ آخر اردیبهشت؛ رگبار و باران؛ تصحیح برگه‌های امتحانی؛ امضای آخر فهرست نمرات؛ خداحافظی با بچه‌های مدرسه؛ نگاه‌های آخر؛ نمایشگاه کتاب؛ جمع کردن وسایل از اداره؛ آموزش کارها به نفر بعدی؛ مرتب کردن فایل‌ها؛ خالی کردن روی میز؛ ...

و در ادامه
خرداد؛ نیمه‌ی شعبان؛ امتحان زبان؛ ماه رمضان؛ گرما؛ و شاید اسباب‌کشی.
*
همه‌ی برچسب‌های رنگ و وارنگ هفت ساله‌ی صاد دارد از جلوی چشمم رد می‌شود. همه‌ی پریشان‌ها و بیت‌ها و پیامک‌ها و روایت‌ها و ... بی عزیز؛ بی برادر.
*
خداوندا
خردادی که در نیمه‌ی شعبان تا نیمه‌ی رمضان پیچیده‌ای مبارکمان گردان و ما را از آن سربلند بیرون آر.
آمین.

# هجرت

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵
  • :: پریشان

بنگر ز جهان چه طرف بر بستم، هیچ
وز حاصل ایام چه در دستم، هیچ

شمع طربم، ولی چو بنشستم، هیچ
خود جام جمم، ولی چو بشکستم، هیچ

 

# مدرسه

# معلم

# کلاس

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵
  • :: بیت
  • :: پریشان
  • :: بشنو

هیشکی هیچ‌کاری نمی‌تونه براش بکنه.
همه ولش کردند.
+

# قصه

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۴
  • :: پریشان
  • :: نغز

برای ثبت در تاریخ می‌نویسم که این‌جا -و البته آن‌جا- هیچ‌کس با این تصمیم موافق نیست و تقریباً همه ناراحتند.
امروز آخرین جلسه‌ی من در شورا بود و در انتهای جلسه، ضمن تعارفات معمول، همه اطمینان دادند که پشیمان خواهم شد؛ علی‌الخصوص رییس بزرگ که قبلاً بدجوری مانعم شده بود و حالا فقط لبخند معنادار می‌زند.
ازشان خواستم دعا کنند که ابعاد این پشیمانی خیلی وسیع نباشد.
*
امشب قم سیاه‌پوش است.

۹ ربیع الثانی ۳۷
۳۰ دی ۹۴

# اداره

# هجرت

  • ۵ نظر
  • چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴
  • :: پریشان

من: هفدهم دی بود. پنجشنبه هم بود. بی‌خود و بی‌جهت مدام به تو فکر می‌کنم. خوش باشی.

# برادر

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۴
  • :: پریشان
  • :: پیامک
نماز مغرب را اداره خواندم و تنهایی رفتم روبروی حرم تا برای دوقلوهای خاله پلاک نقره‌ای بخرم. بالاخره بعد از ده سال یک هدبند جدید هم خریدم از بازار: سه هزار تومان. بستم به سرم و سرم را انداختم پایین و رفتم داخل صحن ایوان طلا.
...
سکوت طولانی و مهمی بود. صحن خلوت؛ هوای سرد؛ سکوت و سکوت.


+ یک سال و دو روز قبل

# اداره

# حرم

# قم

# هجرت

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۹ دی ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: پریشان

تو: می‌تونی توصیفش کنی؟
من: زیبا، نرم، تلخ.

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۴
  • :: پریشان
  • :: پیامک

من: بیا فردا عصر یه قرار فرهنگی بذاریم.
تو: قرار فرهنگی‌تون چی هست؟
من: دایره‌ی فرهنگ خیلی وسیعه: از چیپس و ماست شروع میشه میرسه به تیاتر و موزه!

# سین

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴
  • :: پریشان

اول صبح دوشنبه، سر کلاس رایانه، دل داده‌ام بر بادِ قیصر که بخوانی برای بچه‌ها، معلوم می‌شود که جایگاه معلم - شاگردی را با جایگاه رفاقت - برادری عوض کرده‌ای.
هفته‌ی هشتم سال است؛ و شده است آن‌چه نباید بشود؛ و صیاد به دام افتاده است.

اما...
تریلی که می‌اندازد توی فرعی و خاکی باید حواسش به ماشین‌های کوچک پارک شده کنار گذر باشد.

بعد از سال‌ها دوباره محتاج این تمثیل شدم.

# مدرسه

# کلاس

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۴
  • :: پریشان

*******
.
.
.
از تلخی‌های این روزهای زندگی‌ام آن است که برای شیرین کردن زندگی‌ات، در حد یک رؤیا هم، ناتوانم.

# برادر

# رؤیا

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
  • :: پریشان

نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم، زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس، که بال مرغ آوازم شکسته ست

نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم، غمی در استخوانم می‌گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ، گهی می‌سوزدم گه می‌نوازد

...

پریشان سایه ای آشفته آهنگ، ز مغزم می‌تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش، که بی‌سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردی ست خونبار، که همچون گریه می‌گیرد گلویم
غمی ‌آشفته دردی گریه آلود، نمی دانم چه می‌خواهم بگویم


به حق رفاقت‌مان و نان و نمک این سفره
قسم‌تان می‌دهم
لطف کنید و
- برای دردی که نمی‌دانید چیست
و برادری که نمی‌دانید کیست
و درمانی که نمی‌دانیم از کجاست-

در ختم صلوات مشارکت بفرمایید.

دستبوس و منت‌پذیر

# برادر

# دعا

  • :: بیت
  • :: پریشان

خب
دیگه حرفی برای گفتن نداری؟

# برادر

# صاد

# پاروئیه

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
  • :: پریشان

خودت نمی‌دانی. اما مثلاً امروز تنها ریسمانی که مرا به عصر کشاند، همین ذوق دیدار تو بود.
بستنی‌خریدنم وسط جاده عجیب نبود؟ وقتی ذوق‌زده‌ام از این کارها می‌کنم. هنوز نمی‌دانی؟

# برادر

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: پریشان
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون