صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۸۷۵ مطلب با موضوع «بداهه» ثبت شده است

این زیباترین تصویر قابل انتشار از برنامه‌ی بیست و چهار ساعته‌ی سربند-شیرپلا-توچال-ولنجک گروه سه نفره‌ی ماست که آقا مهدی برایم فرستاده. ساعت حدود هشت و نیم صبح است و از جان‌پناه مرحوم علی امیری (سیاه سنگ) داریم خودمان را میله به میله می‌کشانیم به سمت قله.
یک ساعت قبل از این فشارم افتاد و دراز شدم کف جان‌پناه: مرگ کوتاه و شیرینی بود. به مدد عسل و خرما و بادام زمینی دوباره زنده شدم و مادر گروه، خنده خنده، تا آن بالا تمشیتم کرد.
از این‌جا به بعد ابرها کم‌کم پایین آمدند و ما بالا رفتیم و سردمان شد و ده و نیم که خزیدیم داخل جان‌پناه روی قله، سرخوشی از «موفقیت در رسیدن به هدف از پیش تعیین شده» جای خستگی را گرفت و با گرمای یک لیوان چای برای برگشت آماده شدیم.
اگر دقت کنید در دوردست خطی از تله کابین توچال پیداست.

# برادر

# تهران‌گردی

# سین

# کوه

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴
  • :: بداهه

حتماً با خبرید که با هدف آمادگی صعود به توچال چند هفته‌ای هست که برنامه‌ی کوهپیمایی گذاشته‌ایم. هر چند که دعوت‌های فراوان ما از خیل کثیر دوستان اغلب بی‌نتیجه بوده است، اما این هفته برای تنوع با همین گروه کمتر از انگشتان یک دست رفتیم «بند عیش» در شمال غربی تهران، بالای منطقه «حصارک» که با واحد مرتفع علوم تحقیقات دانشگاه آزاد معرف حضور همگان است!

زندگی امروز ما آن چنان آغشته به تکنولوژی شده که بدوی‌ترین فعالیت‌ها یعنی همین راه‌پیمایی و کوه‌پیمایی هم به شدت متأثر از آن است. شما نیازی به تماشای تصویر بالا که امروز «مادر گروه با کرانه‌های فن‌آوری» گرفته و یا گزارش لحظه به لحظه‌ی من از خاطرات و مخاطرات این سفر ندارید. به راحتی با جستجوی ساده‌ای در وب می‌توانید به انواع تصاویر و راهنماها و خاطرات و گزارش‌ها از صعود به بندعیش در فصول مختلف سال برسید. مثلاً این نقشه‌ی صعود تقریبی است که ما هم پیمودیم و شبیه آن را رفقای خودمان هم در ویکی لاک ثبت کرده‌اند:

اما آن‌چه قابل اشتراک گذاری نیست، تجربه‌ی عجیبی است که در هم‌نوردی با دوستان در این فعالیت‌های سخت و نفس گیر بدست می‌آورید. هر بار در انتهای راه، خسته و عرق‌ریزان، حس خوب موفقیت در کار گروهی در جان آدم ته‌نشین می‌شود. حس عضو بودن در یک گروه پاک و بی‌آلایش که برای رسیدن به لذتی بالاتر، سختی‌ها را به جان می‌خرند و ضعف و ناتوانی تو را تحمل می‌کنند.

این قابل انتشارترین تصویر از گروه چهار نفره‌ی ما در حمله‌ی آخر به قله‌ی بندعیش است که مادر گروه گرفته و برای صاد فرستاده. شما برای تشکیل چنین گروهی به یک بز در جلو، نفراتی در میانه، و مادری در انتها نیاز دارید که هوایتان را حسابی داشته باشد.

+ با تشکر و احترام فراوان تقدیم به سجاد، آقامهدی و علی در این روز خوب و نفس‌گیر.

# برادر

# تهران‌گردی

# سین

# کوه

  • ۳ نظر
  • جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

جلسه‌ی آخر کلاس رسانه‌شناسی کانون. توی گرمای طاقت فرسا، چهار و نیم بعدازظهر خودم را می‌رسانم مسجد. در اصلی مسجد، بر خلاف روزهای قبل، در این ساعت باز است. وسط خیابان جلوی مسجد، هر نیم متر یک پرچم ایران کاشته‌اند. صدای مداحی خیابان را پر کرده‌است. شهید آورده‌اند. امشب که کلاس ما تمام می‌شود، مردم محله می‌آیند به مسجد تا بعد از سی و سه سال با شهیدشان وداع کنند. من هم سی و سه ساله‌ام. جلسه‌ی آخر کلاس است.

# شهید

# قم

# کانون

# کلاس

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

یکی از قهرمانان دوران کودکی من، آخرین آن‌ها و محبوب‌ترین‌شان، دو هفته‌ی پیش درگذشته و من امروز این خبر را شنیده‌ام.
چرا این خبر را من باید این‌قدر دیر بشنوم؟ در دنیای اطلاعات و ارتباطات، این واقعه استعاره از چیست؟

حال مساعدی برای نوشتن از همه‌ی لحظاتِ با او بودن، با او خوش بودن، ندارم.
لطفاً این قطعه‌ی کوتاه را بشنوید و به پاس همه‌ی لحظات خوبی که برایمان ساخت فاتحه‌ای بفرستید. لطفاً.

 

# آدم‌ها

# قرآن

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: ذکر
  • :: کودکی
  • :: بشنو

شب جمعه حاجی ابراهیم از یزد زنگ می‌زند که فردا می‌آیم تهران و مشتاق دیدارم. دو سال پیش که برای گرفتن مدرک کارشناسی رفته بودم دانشگاه یک نصفه روز با محبت و بی‌منت دنبال کارم بود و من را از راه‌آهن سوار کرد و برد و چرخاند و آورد. حالا باید تلافی کنم. قرار می‌شود وقتی رسید خبرم کند.
تا عصری خبری نمی‌شود. ظاهراً از راه‌آهن ناهار رفته منزل یکی از دوستانش و تازه ساعت چهار تماس می‌گیرد که سوار مترو هستم. صادقیه قرار می‌گذاریم و حدود پنج پیدایش می‌کنم. آقای مهندس نابغه و فروتن ما کار برنامه‌نویسی و طراحی وب و ... را کنار گذاشته و در سی و چند سالگی شده کارمند بانک! پشت باجه می‌نشیند و پول می‌شمارد! حالا هم دوره‌ی آموزشی دارند تهران و آمده که فردا سر وقت حاضر باشد.
بانک برایشان در هتل المپیک اتاق گرفته. من بی‌خبر از فوتبال، حاجی ابراهیم بی‌خبر تر از من، حدود پنج و نیم که از بزرگراه کرج می‌پیچیم توی خیابان غربی ورزشگاه آزادی جماعت سرخ پوش، پیاده و سواره مسیر را مسدود کرده‌اند. تازه دوزاری‌مان می‌افتد که ای دل غافل افتتاحیه‌ی لیگ است و بد موقعی برای اقامت در هتل المپیک انتخاب کرده‌ایم. با هر زحمتی هست از کنار جماعت سر تا پا قرمز راهی پیدا می‌کنم و از جلوی ورزشگاه می‌گذریم. به نگهبان پارکینگ هتل وانمود می‌کنم که راننده‌ی شخصیت مهمی هستم که مهمان بانک هستند در هتل و بنده‌ی خدا کلی احترام می‌گذارد و راهمان می‌دهد و جلوی فواره‌های در ورودی هتل پارک می‌کنم. بدم نمی‌آید تا این‌جا که آمده‌ام سری به داخل بزنم و به بهانه‌ی مشایعت حاجی ابراهیم معماری داخلی این بنای عصر پهلوی با قدمت چهل ساله را ببینم. فضای جلوی پیشخوان پذیرش شلوغ است و عده‌ی زیادی مشغول عبور و خارج شدن از هتل هستند. اول توجهی نمی‌کنم. اما به نظرم می‌آید که اعضای یک تیم ورزشی باشند. یکی دو تایشان که از کنارم می‌گذرند به آرم لباسشان دقیق می‌شوم: «پرسپولیس» خدای من! شوت بودن هم حدی دارد.
با حاجی ابراهیم از لابلای کریم باقری و محمود خوردبین و برانکو ایوانکویچ راهی باز می‌کنیم و خودمان را به پذیرش می‌رسانیم. چندتایی از مهمانان هتل دارند عکس یادگاری می‌گیرند با فوتبالیست‌ها و بی‌توجهی من و حاجی ابراهیم به این لحظه، موقعیت خنده‌داری ایجاد کرده. حتم دارم آن جماعتی که خیابان غربی را بند آورده بودند در خواب هم نمی‌دیدند که چنین موقعیت شیک و تمیزی برای هم‌پیالگی با قرمزها تا آخر عمر نصیبشان شود. حالا ما داریم درباره‌ی حکم نماز مسافر در سفر کاری حرف می‌زنیم. شرایطمان هیچ فرقی با یک دهه پیش ندارد. تابستان هشتاد و یک در هتل طیبه‌ی مدینه که همه‌ی هم‌سفران دنبال خرید و تماشای ماهواره و ... بودند، من و حاجی ابراهیم توی اتاق از هدف زندگی حرف می‌زدیم و سیب گاز می‌زدیم. خدا عاقبتمان را ختم بخیر کند. آمین.

# آدم‌ها

# تهران

# دوست

# ورزش

  • :: بداهه
  • :: یزد

یک ربع به چهار صبح، علی را از چهارباغ سوار می‌کنم و قبل از اذان، نمازخانه‌ی جمشیدیه هستیم. آقا مهدی و برادر اکبر هم می‌رسند و بعد از نماز، در انتظار مهدی الف هستیم که بیاید و راه بیفتیم. مادر گروه هم غیبت ناموجه دارد. با این‌حال ما کار خودمان را می‌کنیم. هفت دقیقه دیرتر از هفته‌ی پیش حرکت می‌کنیم و در نهایت هفت دقیقه دیرتر از هفته‌ی پیش بر می‌گردیم خانه.
معلوم است که فشار از هفته‌ی پیش کمتر شده و نفس‌ها چاق‌تر است. البته بدخوابی شب گذشته کمی بی‌حوصله‌ام کرده.  ان‌شاءالله که بتوانیم این برنامه را تا آخر تابستان پیوسته و متنوع ادامه بدهیم.
تنبلی نکنید و بزنید به کوه. خلقتان عوض می‌شود.

# برادر

# محمدم

# کوه

  • :: بداهه

مرحبا به این پشتکار امیرحسین که بالاخره ما را دور هم جمع کرد. اگر به خودمان بود که با اهل و عیال ساعت نه صبح روز آخر هفته از خانه تکان نمی‌خوردیم برای تفرج و تفریح و دورهمی.
چه جای دیدنی و دنجی هم کشف کردیم: «باغ ایرانی» یا به روایت متأخر تر آن: «بوستان مهندس علی محمد مختاری»
به بچه‌ها و مادرها که خوش گذشت. حال ما هم بعد از بلع و هضم آن همه نان و پنیر و خیار الحمدلله بهتر است!

# تهران‌گردی

# حبیب

# خانواده

# ققنوس

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: پدر مقدس

خودت نمی‌دانی. اما مثلاً امروز تنها ریسمانی که مرا به عصر کشاند، همین ذوق دیدار تو بود.
بستنی‌خریدنم وسط جاده عجیب نبود؟ وقتی ذوق‌زده‌ام از این کارها می‌کنم. هنوز نمی‌دانی؟

# برادر

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: پریشان

بیش از یکسال است که در حال مهیا کردن شرایط برای مهاجرت به قم است. بارها آمده و رفته؛ شرایط را سنجیده؛ گزینه‌های کار و زندگی را بررسی کرده و امروز بالاخره کنده و آمده.
شیرینی هراسناکی دارد هجرت. آدم خودش را مستقیماً در بغل خدا حس می‌کند؛ مثل نوزادی در آغوش مادر.

امروز رفتم برای کمک پای کامیون -الکی مثلاً من زورم زیاد است- کاری از دستم بر نیامد. اما مثل شرکت در مراسم بدرقه و استقبال زایران مکه و کربلا دلپذیر بود.

# آقا وحید

# قم

# هجرت

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

۱- مبانی سه‌گانه تمدن غرب را نام برده و هر کدام را در یک جمله توضیح دهید.
۲- اوقات فراغت چیست؟ زمینه‌های پیدایش و کارکرد آن را در غرب توضیح دهید.
۳- یکی از بازی‌های رایانه‌ای که انجام داده‌اید نام برده و جایگاه قهرمان در آن بازی را تحلیل کنید.
۴- درجه‌بندی بازی‌های رایانه‌ای به چه دردی می‌خورد؟
۵- برای حل مشکل بی‌زمان بودن دنیای سایبر چه باید بکنیم؟ شما چه می‌کنید؟

# امتحان

# اینترنت

# سواد رسانه‌ای

# غرب

# کانون

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

سه و نیم از خواب بلند شدم و با دوستان رفتیم و نماز صبح را در نمازخانه‌ی بوستان جمشیدیه خواندیم به جماعت و حدود پنج بود که در تاریکی زدیم به کوه. سجاد و من و علی و آقامهدی و برادر اکبر و آن برادر دیگرمان. با احتساب یکی دو تا توقف اضطراری و غیر اضطراری، هفت -ده دقیقه کم- تپه‌ی نورالشهدا بودیم. زیارتی و صبحانه‌ای و هشت انداختیم در سرازیری و نه و نیم سوار ماشین شدیم. اجمالاً این که دوقلوها هنوز خواب بودند که به خانه رسیدم؛ حدود ده و ربع.
*
بعد از سه سال دوری ناخواسته از این نعمت الهی، به لطف دوستان، هشتاد و پنج کیلو گوشت و استخوان را هفده هجده هزار قدم بالا و پایین کشیدم و حالم حالا خوب است. الحمدلله.
قصد کرده‌ایم که ان‌شاءالله به شرط حیات مرداد و شهریور ۹۴ خودمان را از کوه پر کنیم. فعلاً یکی دو هفته همین برنامه‌ی کلکچال برقرار است تا گروه برای قله‌های بلندتر، جمع و گرم شود!
قرار ما: پنجشنبه یا جمعه، نماز صبح، جمشیدیه.
در صورت تمایل حتماً با مادر گروه در کرانه‌های فن‌آوری هماهنگ باشید.

# برادر

# دوست

# سین

# کوه

  • :: بداهه

نه شب، تازه رسیده‌ام تهران؛ خسته و گرسنه؛ تلفنم زنگ می‌خورد. شماره‌ی ناآشنای نهصد و سی و هشت. هر کسی ممکن است باشد. یکی از همکاران، یکی از دوستان قدیمی، یک نفر که شماره‌ی من را به هر علتی از یک نفر دیگر گرفته باشد، مثلاً چون می‌خواهد مشورت کند درباره‌ی هر چیزی، یکی از ... همه‌ی این فکرها در کسری از ثانیه از ذهنم عبور می‌کند. عادت کرده‌ام به پاسخ دادن به شماره‌های ناشناس -و جواب ندادن به شماره‌های آشنا البته!-
پشت خط، صدا، قبل از آن که فرصت حدس زدن پیدا کنم نامش را می‌گوید: یکی از دانش‌آموزان مدرسه است که دو ماه است کلاسمان تمام شده و کارمان هم. شماره‌ی من را از کجا آورده؟ چرا به من زنگ زده؟ چکار دارد؟ قبل از آن که فرصت پرسیدن پیدا کنم می‌گوید الان در حرم امام رضا علیه‌السلام هستم و رو به گنبد؛ اگر حرفی با آقا دارید بزنید؛ و سکوت می‌کند.
نه شب، تازه رسیده‌ام تهران؛ فاصله‌ی بین دیدن شماره‌ی ناشناس روی تلفنم و زمانی که جلوی گنبد امام رضا علیه‌السلام ایستاده‌ام به زحمت پانزده ثانیه می‌شود. مانده‌ام بخندم یا گریه کنم. یک دقیقه‌ای در بهت مانده‌ام. این چه بازی است که با من می‌کند؟ این چه رفتاری است که یک پسر شانزده ساله از خودش نشان می‌دهد؟ بی هیچ مقدمه‌ای؛ بی هیچ زمینه‌ی قبلی؛ بی هیچ درخواست و تقاضایی؛ بی هیچ انتظار منفعت و سودی؛ بی هیچ بی هیچ بی هیچ...
مانده‌ام به امام رضا علیه‌السلام چه بگویم.
چه بگویم؟
چه بگویم؟
*
آدم باید در زندگی چه بکارد تا چنین لحظاتی را درو کند؟

# آدم‌ها

# بچه‌سید

# دوست

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: پریشان

چند تا از کارتن‌موزی‌هایی که بعد از اسباب‌کشی اخوی از قم به تهران آورده بودم توی ماشین مانده بود و هنوز در مکان مناسب تخلیه نکرده‌بودم. بعد از مراسم شب قدر بیست و سوم در مسجد دانشگاه «آقا وحید» را دیدم؛ بی‌برنامه و بی‌مقدمه تعارف زدم که اگر کارتن برای مهاجرت آتی به قم کم دارد، فی‌الحال موجود است...
خلاصه در نیمه‌های شب قدر، کارتن‌هایی که به تازگی برای پنجمین بار از جاده‌ی قم برگشته بودند رفتند تا خود را برای سفری دیگر آماده کنند.
آدم سرگذشت این کارتن‌های مقوایی را که می‌بیند از زندگی انگلی خودش بدش می‌آید.

# آقا وحید

  • :: بداهه

در دایره‌المعارف‌های عمومی این توضیحات را درباره‌ی انگل پیدا می‌کنی:

اَنگَل به گیاه یا حیوانی که بر روی یا داخل بدن موجود زنده دیگری زندگی نموده و از این زندگی فایده می‌برد و یا تغذیه می‌کند، گفته می‌شود.
زندگی انگلی عبارتست از یکی از اشکال هم‌زیستی فیزیولوژیکی بین دو حیوان از دو جنس مختلف که یکی از آنها (انگل) معمولاً کوچک‌تر و ضعیف‌تر بوده و در سطح یا داخل بدن جنس قوی‌تر (میزبان) زندگی و تغذیه می‌کند و در بدن او ایجاد اختلال می‌نماید. این هم‌زیستی ممکن است دایم یا موقت باشد.

به عزیز که صبح اعتراض می‌کند که «پسر! زبان روزه خودت را کجا می‌کشانی صبح تا شب؟ یک روز آمدی تهران، استراحت کن» نمی‌توانم بگویم. اما این‌جا می‌شود گفت که اگر این #پنج‌شنبه‌ها نباشد، در برایند زندگی‌ام فرقی با یک انگل ندارم.
روزهایی مثل این مجبورم می‌کند که بی‌اتکا به هیچ نهاد بالادستی (غیر از سازمان بوستان‌ها و فضای سبز شهرداری تهران که تازه همان هم موتور فواره‌اش داغ می‌کند ظهر تابستان) و بی‌همکاری هیچ موجود زنده‌ای (غیر از همین درختانی که مدام جای سایه‌شان عوض می‌شود) برای دیگران -احتمالاً- مفید باشم.
*
با تشکر از محمدحسن، آقا مهدی، محمدمهدی، حسین و پویا که یازده ساعت کار مفید امروزم را مدیون آن‌ها هستم.

# برادر

# دوست

# راغب

# سبک زندگی

# ققنوس

# پنجشنبه‌ها

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: عزیز
امشب این جا بودم. سخنرانی انقلابی و قرآنی حاج آقا خیلی خوب بود. انصافاً در این چند سال اخیر قدرت مجلس داری و فن بیان ایشان خیلی رشد داشته. یعنی واقعا توانسته اند بین منبر و کلاس فرق بگذارند و کم کم به یک منبری حرفه‌ای تبدیل شده اند.
وسط سخنرانی نگاهی به جمعیت انداختم: همه جوان و احتمالاً دانشجو و درس خوان. روح حضرت پهلوی نگون بخت در قبر هزار بار می‌لرزد اگر بفهمد با میراثش چه کرده ایم. جایی که روزی قرار بود مهندس جیگول لامذهب پرورش بدهد، حالا شده است پاتوق انقلابیون نخبه. یخرج الحی من المیت.

# انقلاب

# دانشگاه

# رمضان

# هیأت

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴
  • :: بداهه
توی بیداری و تا وقتی زنده بود که دستم و عقلم نرسید که از او حرف بکشم. حالا توی خواب نشسته است روبرویم: پیرمرد چهره سنگی با کت و شلوار سرمه‌ای و کراوات و صورت شش تیغه با چشم‌های باریک مغولی و نگاه سرد سربالا. جلوی سرش خالی است، پیشانی بلند و موهای سفیدی که دو طرف سرش را پوشانده؛ رسماً همین الان از قبر بیرون آمده.
از پدرش می‌پرسم و پدرانش. غلام و […] که هر دو خرده تاجر بوده اند در اورمیه و پدر پدربزرگش که مسیحی بوده و حیدریان بوده و بعدها نامش را عوض کرده …
این دیگر چه خوابی است؟ یعنی واقعاً می‌توانم از این مصاحبه در پزوهشم استفاده کنم؟

# رؤیا

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۴
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون