صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۸۷۵ مطلب با موضوع «بداهه» ثبت شده است

غروب پنجشنبه -تنها که باشی-  از غروب جمعه هم دلگیرتر است.
*
جای خالی دعای سمات غروب جمعه را هیچ چیزی در غروب پنجشنبه پر نمی کند.

# پنجشنبه‌ها

# دوست

  • :: بداهه

چو تخته‌پاره بر موج
رها رها رها
من

# شهید

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۰
  • :: بداهه

از آخرین کلاسی که در دوره ی کارشناسی رفتم -هفدهم خرداد هشتاد و سه- تا همین یک هفته‌ی پیش، هیچ وقت به عنوان دانشجو در کلاسی حاضر نشده بودم.
حالا هفت سال سابقه‌ی تدریس و معلمی باعث شده این روزها -که دوباره حال و هوای امتحان و کلاس و پژوهش و این‌ها برایم زنده شده- بیش‌تر به رفتار استاد و هم‌کلاسی‌ها دقت کنم و فرصت کنم بار دیگر از دریچه‌ی چشم یک دانشجو نقاط ضعف ساز و کار آموزش عالی را در امتداد آموزش و پرورش بررسی کنم.
به نظرم رسیده در ادامه‌ی «پراکنده پندارهای یک پیام‌بر پاره‌وقت» باید «پراکنده پندارهای یک حواری پاره‌وقت» را منتشر کنم!

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۰
  • :: بداهه

با
تو
بودم؛
با خودِ
خودت.
چرا
نمی‌فهمی؟

# تو

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۰
  • :: بداهه

دنبال قدیمی‌های جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران می‌گردم. اونایی که حدودای سال ۵۹ و ۶۰ جهاد دانشگاهی رو راه انداختند و سر و شکل دادند.
کمکی می‌تونید بکنید؟

# شهید

# مسعود

  • :: بداهه

آقای دکتر، آقای مهندس، آقای وکیل، اول که گوشی را برمی‌دارد خیلی جدی و رسمی سلام می‌دهد و تعارف می‌کند. اسم شهید را که می‌آوری دیگر آقای دکتر، مهندس، وکیل، می‌شود یکی مثل خودت. حتی پشت گوشی بغض می‌کند، آه می‌کشد و تلخ می‌خندد.

# شهید

# قصه

# مسعود

  • :: بداهه
یه وقتی هست که بالاخره می‌فهمی اشتباه اومدی؛ اشتباه گرفتی؛ اشتباه فهمیدی.
اون موقع باید زود دور بزنی و برگردی: از یه مسیر؛ از یه آدم؛ از یه فکر.
تفاوت آدم‌ها در اشتباه رفتن‌هاشون نیست
- به سعی و خطا کردن‌هاشون نیست-
تفاوت آدم‌ها در زود دور زدن و برگشتن‌هاست.
اشتباه رفتن جرأت نمی‌خواد. از اشتباه برگشتن جرأت می‌خواد.

# آزمون

# غضنفر

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: نغز

علی اصغر آقا رفته توی برنامه‌ی سکولار «صفر و یک» شبکه‌ی هفت از «وبلاگ‌نویسی دینی» حرف بزند. مجری برنامه مثل ماست کیسه‌ای -که فرق درخت و قورباغه را از هم تشخیص نمی‌دهد- مانده که با این مهمان و این موضوع چه کند. گفته من از موضوع صحبت شما سر رشته‌ای ندارم. چی باید بپرسم؟
در تمام طول برنامه هم معلوم بود که دقیقاً متوجه نیست که مهمان محترم و کارشناسان تلفنی راجع به چه چیزی دارند حرف می‌زنند؛ یا اگر هم متوجه بود نمی‌توانست عکس‌العمل مناسبی به حرف‌های آن‌ها نشان بدهد.
*
شما بگو چرا باید شنیدن نام حضرت اباعبدالله علیه‌السلام از مجله‌ی تصویری تخصصی فن‌آوری‌های دیجیتال صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران این‌قدر غریب باشد؟
*
واقعیت آن است که فضای اداری و تولیدی خرس قطبی خوش‌خواب ما امروز از دوقطبی «امثال اصغرآقا» و «امثال مجری صفر و یک» تشکیل شده. کدام‌یک مدیون دیگری‌ست؟

# رسانه

# اداره

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۰
  • :: بداهه

حالی‌ام که گفتنی نیست. یک بار سال 74 این‌طوری شدم توی خیابان نیایش. یک بار سال 75 پای تلویزیون. یک بار 76 پشت تلفن؛ یک بار 77 توی یزد؛ یک بار 78 توی اصفهان؛ دو بار هم وسط‌های دانشجویی توی یزد، 80 و 82 بود گمانم. این حال نبود تا یک بار 88 و البته امروز.
از سیزده سالگی تا امروز همین چند بار حال عجیبی را تجربه کرده‌ام که گفتنی نیست. زمین دور سرم می‌چرخد؛ در یک لحظه توی زمان جلو و عقب می روم. جسمم هست و جانم نیست. جانم این‌جا نیست. نمی‌دانم کجا می‌رود. جسمم بی‌خیال جانم راه می‌رود؛ می‌بیند و می‌شنود؛ حتی حرف می‌زند و جانم این‌جا نیست. این حال ده دقیقه تا نیم ساعت شاید طول بکشد. هیچ کس چیزی نمی‌فهمد. ظاهرم معمولی‌ست. اما بعدش سرم درد می‌گیرد و سینه‌ام از درون می‌سوزد. انگار که چند روز نخوابیده باشم؛ پلک‌هایم سنگین می‌شود. همه جا ساکت می‌شود. بی‌حال می‌افتم.
به حال که می‌آیم، تکان خورده‌ام. سخت تکان خورده‌ام. دیگر آن آدم قبلی نیستم. پیر شده‌ام. در آن لحظه من یک تجربه‌ی عجیب دارم که با هیچ کس نمی‌شود تقسیم کرد. تا چند روز ریه‌هایم گرم است. نفس که می‌کشم تا عمق سینه‌ام هم‌چنان می‌سوزد.
چرا این‌طور می‌شوم؟
*
نمی‌فهمی وقتی پدر یک دوست خوب -اولین باری که تو را می‌بیند- به اسم کوچک صدایت کند چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی مادر یک دوست خوب -همان یک باری که تو را دیده- برایت غذای نذری و سلام فراوان می‌فرستد چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی... چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی یک دوست خوب از غریبه پول قرض می‌کند تا از شرمندگی دوستانش بیرون بیاید چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی به پدر یک دوست خوب تلفن می‌زنی -بی‌آن‌که تو او را دیده باشی- می‌گوید زیارت قبول چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
این‌ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی با هم اتفاق می‌افتد، حالی‌ام که گفتنی نیست.
*
یک جای دیگری دل‌های ما را به هم گره زده‌اند. خیلی واضح است.
*
این ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی می‌بینی که دارد به هم ربط پیدا می‌کند -بی‌آن‌که پارو زده باشی- وقتی همه‌ی زندگی‌ات دارد به همه‌ی زندگی‌ات ربط پیدا می‌کند، حالی‌ام که...
*
راستی اون فیلم «قصه‌ها و واقعیت» رو بالاخره دیدی یا نه؟
*
ای شهید! ای آن‌که بر کرانه‌ی ازلی وجود نشسته‌ای...
*
وای من و وای دل
*
دسته‌بندی و برچسب‌های صاد جوابگوی این نوشته نیست.
ببین چه به روزم آورده‌ای.

# آزمون

# ازدواج

# برادر

# تاریخ

# حبیب

# دوست

# شهید

# قصه

# مدرسه

# پنجشنبه‌ها

  • :: بداهه
  • :: پریشان
  • :: کودکی
  • :: یزد
  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۰
  • :: بداهه
«مرد» یک‌روز از خانه‌اش بیرون رفت و دیگر باز نگشت.
نه خودش و نه جنازه‌اش؛
فقط خبرش...

# شهید

# قصه

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰
  • :: بداهه

اگر روز غدیر، روز بستنِ میثاق برادری‌ست؛
روز تاسوعا، هنگام اثبات آن میثاق است.

# اهل بیت

# برادر

# تاریخ

# واحد قم + حومه

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: نغز

سر ظهر، بعد از نماز، حاج حسن میگه هر کی میخواد بره برای ناهار؛ ما می‌مونیم این کار رو تموم می‌کنیم، بعدش میایم.
بعدش همه‌چی میره روی هوا. همه‌شون تیکه تیکه میشن؛ پودر میشن؛ هیچی ازشون نمی‌مونه؛ میرن بهشت با هم.
*
خیلی خوبه.

# شهید

# قصه

  • :: بداهه

پایین پای زعیم پنجاه و نهم شیعیان نشسته‌ام، مسجد بالا سر، کتاب می‌خوانم.
حضرت آیت‌الله‌العظمی با جمعی از شاگردان عصازنان می‌رسد. بعضی که زودتر متوجه حضورشان شده‌اند، بلند می‌شوند و جلو را خالی می‌کنند. حضرت آیت‌الله خودش چند بار با صدای بلند می‌گوید: «بلند نشید؛ بفرمایید؛ بفرمایید» شاگردانش هم خیلی با احترام همین جملات را خطاب به مردم تکرار می‌کنند.
مردم اما در فکر کار دیگرند. پیر و جوان عقب می‌ایستند تا حضرت آیت‌الله‌العظمی برای استادش فاتحه‌ای بخواند. بعد زائرین حرم یکی یکی جلو می‌آیند و بر شانه‌ی راست آیت‌الله‌العظمی دست می‌کشند و بر صورت می‌مالند. تبرک می‌جویند.

# آیین

# حرم

# قصه

# قم

  • :: بداهه

بعد از یک ماه دوندگی در فضای حقیقی و مجازی، بوی سیب پنجم بالاخره امروز آغاز شد. البته این سومین بوی سیب من است.
این چند روزه مدام یاد بوی سیب سوم هستم و شغلی که دو سالِ پیش تکانم داد...

# اداره

  • :: بداهه
لحظه‌ی دردناکیه
وقتی که چشم باز می‌کنی
و می‌فهمی
غضنفرِ تیم
خودت بودی
و همه
دائماً سعی می‌کردن
جلوت رو بگیرن
که گل بیشتری
به خودی نزنی.
لحظه‌ی دردناکیه

# آزمون

# تربیت

# غضنفر

  • :: بداهه
  • :: نغز
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون